گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سوی صحرای جنون می‌برم این سودا را

تا زاندیشه مجنون ببرم لیلا را

تنگ شد سینه در این بادیه فریادکنان

چون جرس عیب مکن گر بکشم غوغا را

کثرتم کشت بده آن می وحدت ساقی

که یکی بیش نه بینم همه تنها را

ملک ویران دلم میل بمعموری کرد

ترک یغمائی من ترک مکن یغما را

حاجی ار بادیه کعبه بسر می پوید

با تو ای خار مغیلان چه محل دیبا را

شکر وصل تو از زهز کند شهد بکام

صبر در هجر تو حنظل کندم حلوا را

فرو شوکت بدو جود در سفر عشق که سوخت

برق او شهپر جبریل فلک فرسا را

نیست اندر حرم عشق بجز عشق کسی

نفس لیلی است که او وصف کند لیلا را

اگر آشفته ند مدحت حیدر چه عجب

منع از پرتو خورشید مکن حربا را