گنجور

 
جامی

شد سحر قاید اقبال من شیدا را

آتش انس من جانب طور نارا

ای خوش آن آتش رخشنده کز آیینه صبح

می برد شعله آن رنگ شب یلدا را

گر نیابم ز سر کوی تو در کعبه نشان

از مژه دجله بغداد کنم بطحا را

نکهت عنبر سارا همه عالم بگرفت

تا صبا شانه زد آن طره عنبرسا را

طوطی ناطقه را قوت حدیث لب توست

به حدیثی بگشا آن لب شکرخا را

بس که رفتند شهیدان غمت سوی عدم

لاله ها غرقه به خون می دمد آن صحرا را

جامی از عرض سخن چیست ندانم غرضت

چون درین عهد کسی کم خرد این کالا را