گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عشق به بندد چو ره هوش را

پنبه نهد عقل و خرد گوش را

یوسف گل شاهد گلزار شد

مژده ببر بلبل خاموش را

ای که نخوردی می صوفی فکن

عیب مگو صوفی مدهوش را

آتش سودا که شود مشتعل

دیگ درون کی بنهد جوش را

گر بکشی باده زجام قدم

یاد کنی عهد فراموش را

دوش مرا بی تو شب کور بود

عذر بنه واقعه دوش را

ترک نگه تیر بترکش نهاد

دید مگر خط زره پوش را

ماشطه زلف تو از ساحری

غالیه میسود برو دوش را

عیب بخورشید نشاید گرفت

کور بود دیده اگر موش را

یاد کن از تیغ علی در مصاف

در نگری چون خم ابروش را

تا کنم آشفته جهانی چو خویش

باز کنم حلقه گیسویش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode