گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای چشم بدان زدیدنت دور

ظلم است فراق ظلمت و نور

ما چشم بدیگران نداریم

وقف است نظر بروی منظور

در حشر که نوبت نشور است

هنگام بروز حکم و منشور

عاشق برضای دوست طالب

زاهد بهوای جنت وحور

هر کس که بخاک کوی تو خفت

از جا نرود بنفخه صور

مستسقی عشق کی شکیبد

از کوثر و سلسبیل و کافور

هر کس که اسیر زلف یار است

باشد خبرش زشام دیجور

کاو شد بهلاک خویش ناچار

باباز چو پنجه کرد عصفور

عشقت نتوان نهفت در دل

آتش نشود به پرده مستور

ایمان نه به روزه و نماز است

زاهد نشوی بخویش مغرور

ای آب حیات رحمتی کن

کز هجر تو سوخت جان مهجور

هر چند زدیده دور رفتی

حاشا که زچشم دل شوی دور

آشفته که بود آنکه آورد

شکر زنی و عسل ززنبور

تا مهر علی بسینه جا کرد

شد کعبه دل چو بیت معمور

تا پای سگ درش ببوسم

من جهد کنم بقدر مقدور