گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای چشم بدان زدیدنت دور

ظلم است فراق ظلمت و نور

ما چشم بدیگران نداریم

وقف است نظر بروی منظور

در حشر که نوبت نشور است

هنگام بروز حکم و منشور

عاشق برضای دوست طالب

زاهد بهوای جنت وحور

هر کس که بخاک کوی تو خفت

از جا نرود بنفخه صور

مستسقی عشق کی شکیبد

از کوثر و سلسبیل و کافور

هر کس که اسیر زلف یار است

باشد خبرش زشام دیجور

کاو شد بهلاک خویش ناچار

باباز چو پنجه کرد عصفور

عشقت نتوان نهفت در دل

آتش نشود به پرده مستور

ایمان نه به روزه و نماز است

زاهد نشوی بخویش مغرور

ای آب حیات رحمتی کن

کز هجر تو سوخت جان مهجور

هر چند زدیده دور رفتی

حاشا که زچشم دل شوی دور

آشفته که بود آنکه آورد

شکر زنی و عسل ززنبور

تا مهر علی بسینه جا کرد

شد کعبه دل چو بیت معمور

تا پای سگ درش ببوسم

من جهد کنم بقدر مقدور

 
 
 
ناصرخسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

[...]

امیر معزی

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

عبدالقادر گیلانی

ای قصر رسالت تو معمور

منشورِ رسالت از تو مشهور

خدّام ترا غلام گشته

کیخسرو کیقباد و فغفور

در جمله کائنات گویند

[...]

مولانا

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه