گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا سپردی بمن از آن خم مو تاری چند

بر سر ما و دل آورده غمت کاری چند

لعل خندان تو ضحاک و زجادوئی زلف

رخنه ها کرده بمغزم زفسون ماری چند

بوده آن حلقه مو منزل دلهای خراب

که از او میشنوم ناله بیماری چند

لاجرم عقرب جراره نهفتم در جیب

عجبی نیست کز او میکشم آزاری چند

دل با فغان و چه خاموش نشیند مجروح

که بود مرهم او نافه تاتاری چند

بارها بود بر آن مو زدل مشتاقان

وه که سر بار دل غمزده شدی باری چند

دل و دین پیش تو ماند ای بت ار من شیرین

مانده بر گردنم از زلف تو زناری چند

که چه دیوانه زنجیر گسسته در وجد

که اسیرم چو غریبان بشب تاری چند

نه قمر سیر بعقرب کند و ماه تر است

بر قمر سیر کنان عقرب سیاری چند

نه همین شد سر من در خم آنزلف گرو

داده بر باد زهر سو سرو دستاری چند

شبی آهسته بده گوش بآن زلف نژند

بشنو ناله دلهای گرفتاری چند

تا تو غایب شده ای با خم زلفت دارد

هر شب آشفته زسودای تو گفتاری چند