گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شبی گر بوسه زان شیرین دهانم اتفاق افتد

مرا در عین ظلمت آب حیوان در مذاق افتد

می و معشوق در خلوت چو بی‌غیرت میسر شد

غنیمت دان که این نعمت تو را کم اتفاق افتد

فروزد گر به کاخت پرتو شمع رخ جانان

عجب نبود که خور پروانه‌وارت در رواق افتد

کند ساعد اگر رنگین ز خون عاشق مسکین

کند او را بهل چشمش چو بر آن سیم‌ساق افتد

به دوشم گر نهی کوه احد بر دل گران ناید

ولی بار فراقت بر دلم تکلیف شاق افتد

ز درد اشتیاقم دم زند گر نایی مجلس

ز وحشت نای را اندر گلو دردم حناق افتد

بچم در بوستان تا سرو ناز اندر نیاز آری

بکش پرده که گل در بوستان از طمطراق افتد

تو را طاق ابروان آرامگاه مدعی گشته

دلم را بس عجب نبود اگر طاقت به طاق افتد

حجاز و کعبه او را فرامش سازم از خاطر

مرا آشفته گر رحل اقامت در عراق افتد

عراق درگه حیدر علی داماد پیغمبر

که بر عرش درش در پویه رفرف بابراق افتد

بلی صعبست دوری تن و جان صعب‌تر از آن

اگر اندر میان جان و جانانت فراق افتد