گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نفس باد بهاری دم عیسی دارد

گر شود خضر صفت زنده چمن جا دارد

جیب هر شاخ پر است از گل خورشید مثال

موسی طور گلستان ید بیضا دارد

مزن ای مانی ارژنگ دم از نقش و نگار

صنعت این است که کلک چمن آرا دارد

وقت آنست که درویش بسلطان نازد

گرچه او ملک جم و افسر دارا دارد

منت از باده کوثر نکشد در فردا

هر که امروز بکف ساغر صهبا دارد

بید مجنون صفت آمد بتماشای چمن

که زهر گوشه گلی طلعت لیلا دارد

صوت هر مرغ دل از جا نبرد مردم را

این اثر زمزمه بلبل شیدا دارد

گل بجز ناله بلبل نکند گوش بطبع

زاغ در باغ اگر غلغل و غوغا دارد

چمن از شاخ شکوفه فلک پروینست

که زازهار نمودار ثریا دارد

من بشاهد کنمش ثابت کاینست بهشت

مدعی گرچه در این مسئله دعوا دارد

لیک میل چمن و لاله و نسرین نکند

هر که در گلشن خاطر گل رعنا دارد

میگساری که می از لعل شکرخندی خورد

میتوان گفت که او عیش مهنا دارد

میل بوئیدن سنبل نکند در بستان

هر که آشفته وش از زلف تو سودا دارد

رند میخواره ندارد غم امروز بدل

چشم امید چو بر شافع فردا دارد