گنجور

 
ناصر بخارایی

روز عید است حریفان طرب از سر گیرید

کام دل از لب معشوق سمن‌بر گیرید

زهد سی‌روزه ز خشکی اثری کرده بود

ساعتی حظ دماغ از غزل تر گیرید

منقل آرید که گلنار زمستان نار است

غسل از آب رز و قبله ز آذر گیرید

از دم بهمن اگر آب شود روی زمین

همچو رستم سر سرخاب قدح برگیرید

مطربان بهر نوا در دف و نی چنگ زنید

ساقیان بهر طرب صافی ساغر گیرید

یار دشنام دهد بر لب او بوسه دهید

باده گر تلخ بود نقل و شکر برگیرید

یک نفس را که به شادی گذرانید ز عمر

با همه دولت جاوید برابر گیرید

نظم ناصر چو محلی به مدیح شاه است

همچو گوهر سخنش را همه در زر گیرید

تا بیابد ظفر و وقت شما خوش گذرد

باده بر یاد شهنشاه مظفر گیرید

شهریاری که لب از خاتم او کام گرفت

نامداری که زر از سکهٔ او نام گرفت

آنکه منزل چو مه از برج ثریا دارد

در سخا دست چو کان و دل دریا دارد

مفخر آل کیان خسرو عادل هوشنگ

که به اقبال سکندر دل دریا دارد

آن جهانگیر جوان‌بخت که در روز مصاف

پرچم نیزه ز موی سر اعدا دارد

روز هیجا که ندارند سر خود تن‌ها

تیغ او پشت سپاهی تن تنها دارد

برکشیده‌‌ست فلک رایت او را سوی خویش

راستی این همه اقبال ز بالا دارد

دست او روز وغا تیغ زند چون خورشید

که به قانون شجاعت ید بیضا دارد

به جز از گرز گرانش نبود هیچ علاج

دشمنش در سر اگر علت سودا دارد

خنجر او که خورد آب ز نیش عقرب

دست در بند کمز ترکش جوزا دارد

هرمرادی که ز همت طلبد نصرت او

دولتش جملهٔ اسباب مهیا دارد

ای جهان از اثر عدل تو آباد شده

سرو در بندگی کلک تو آزاد شده

باد صبح از نفس خلق تو جان می‌یابد

چشمهٔ آب حیات از تو روان می‌یابد

دشمنت بس که گریزد ز نظرها چو خیال

خویشتن را ز پس پرده نهان می‌یابد

آنچه در فرّ همای است به اقبال ملک

ز عقاب سه پر زاغ کمان می‌یابد

دولتت تیز شد و می‌کند آهنگ عراق

که نهاوند به راه همدان می‌یابد

تیر تو سوی نشان راست رود کز پیکان

به دل دشمن بدکیش نشان می‌یابد

جان بدخواه تو خواهد ز جهان بیرون شد

زانکه خود را به همه جای گران می‌یابد

جز مدیح تو نیارد به دهان طوطی نطق

رانکه از شکّر شُُکر تو زبان می‌یابد

آنچه می‌جُست و نمی‌یافت سعادت امروز

در کله‌گوشهٔ اقبال تو آن می‌یابد

می‌دهد بهر سمند تو فلک نعل‌بها

هر چه در همت بحر و دل کان می‌یابد

آسمان غاشیهٔ قدر تو بر دوش کشید

ماه نو حلقهٔ خدام تو در گوش کشید

حور با دمدمهٔ کوس تو دمساز آمد

سدره با رایت منصور تو همراز آمد

نالهٔ نای در آن حال چو تیغ تو شنید

صوفئی بود که در رقص سرانداز آمد

شعر من سحر شد و داد به من سحرحلال

قوت فکر که جادوی سخن ساز آمد

کوه را چون سخن حلم تو گفتم ز صدا

بی تحمل شد و هر ذره به آواز آمد

دل آوارهٔ ما را کرمت باز آورد

دل چو از لطف تو جان یافت، روان بازآمد

خسروا خامهٔ من هست درخت عالی

که به بستان هنر سرو سرافراز آمد

عید مهمان عزیز است، دو روزش خوش دار

زانکه او مجمع حُسن است، به صد ناز آمد

سایهٔ دولت او باد مبارک بر شاه

که همائی‌ست همایون که به پرواز آمد

تا نباید که ز اطناب ملالت باشد

خواهم از بهر دعای تو به ایجاز آمد

چون فلک دور بقای تو ز حد بیرون باد

دولتت چون مه نو روز به روز افزون باد