گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ترکم امروز مگر رای تماشا دارد

که برون آمده آهنگ بصحرا دارد

طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده

خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد

لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد

مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد

چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز

چون مه چارده اندر شب یلدا دارد

گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش

پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد

آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ

مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد

عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند

کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد

تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو

دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد

بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست

غم جانست نه قصد دل تنها دارد

نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است

هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد

خود غم عشق دلی را نکند سست که جان

از پی خدمت آن حضرت والا دارد

عزدین میر جهان داور غازی صماد

آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد

آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد

وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد

دست قدرت کمر غایت مقصود کند

پای همت زبر کنبد دروا دارد

آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او

زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد

زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک

آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد

مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را

آن مرصع کمر بسته که جوزادارد

اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی

برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد

هرچه انواع اما نیست میسر بادش

کانچه اسباب معالیست مهیا دارد

زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت

که کمانت صفت چرخ توانا دارد

چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند

که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد

گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز

دست دایم زچه در گردن اعدا دارد

دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت

که زبان دردهن خصم تو عمدادارد

خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک

راز خصمت که نهانش زسویدا دارد

عاریت دارد از آن شعله الماس صفت

گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد

مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو

کمترین را مشگی زهره زهرا دارد

صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟

چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟

وجه یکروزه جودت نبود گردون را

هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد

خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست

کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد

وهم تیز تو در آیینه دل می بندد

سر غیبش که پس پرده مهیا دارد

آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو

که دل زیرک و اندیشه دانا دارد

زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت

دیده کرکس و بیداری عنقا دارد

چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان

ماه سیر است و رکابش زثریا دارد

هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد

هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد

گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی

تا بدانجای که دی صورت فردا دارد

سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک

گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد

چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد

چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد

وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد

گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد

ابراز گردهمی سازد و باران از خوی

برق اندر جهش و رعد در آوا دارد

ایخداوند من از چاکرت این گردون نام

بکه نالم که سر عربده با ما دارد

جور او بخرد را عیش منغص کردست

دور او نادانرا عیش مهنا دارد

هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد

بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد

ماهی گنک از و بستر مرجان سازد

صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد

چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند

هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد

هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود

چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد

مشک را نفس خویش چه راحت باشد

کش همی باجگر سوخته همتا دارد

یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی

ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد

جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ

هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد

تاهی باد صبا از پی مشاطه گری

طره شاخ بنورز مطرا دارد

بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب

تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد

می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز

که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد