گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عشق گفتی گنهست و گنهی باید کرد

خضر جستیم و بظلمات رهی باید کرد

این عروسان مقنع همه رنگند و فریب

روی بر درگه صاحب کلهی باید کرد

عشق پیکان قضاراست سپر قصه مخوان

حذر از غمزه چشم سیهی باید کرد

این زر قلب که یکجو نخرد صیرفیش

سکه ناچارش بر نام شهی باید کرد

مردم دیده کجا نقش جمال تو کجا

لابد از پرده دل کار گهی باید کرد

شب تار است و وزان باد خلاف از چپ و راست

شمع افسرده بهل فکر مهی باید کرد

ایکه روح از دم تو زنده بود در افلاک

جانب خسته دلان هم نگهی باید کرد

کشتگان را به تو دعوی و توی داور شهر

از کجا جز تو خیال گوهی باید کرد

هست وجه الله اعظم علی آشفته بجد

شوق او دارم و فکر شبهی باید کرد

شبه او کیست بجز قائم بالحق امروز

سر براهش پی گرد سپهی باید کرد

تا بجوئیم از آن مظهر واجب اثری

رو به هر میکده و خانقهی باید کرد

 
sunny dark_mode