گنجور

 
نشاط اصفهانی

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظر دیده قدمگاه گدایان شده است

کاخ دل درخور اورنگ شهی باید کرد

تیغ عشق و سر این نفس مقنع بخرد

زین سپس خدمت صاحب کلهی باید کرد

روشنان فلکی را اثری در ما نیست

حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

شب که خورشید جهان‌تاب نهان از نظر است

قطع این مرحله با نور مهی باید کرد

خوش همی می‌روی ای قافله‌سالار به راه

گذری جانب گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت

به صف دلشدگان هم نگهی باید کرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت

کشور خصم تبه از سپهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط

سجده از دور بهر صبحگهی باید کرد

 
 
 
یغمای جندقی

به سوی کعبه ز میخانه رهی باید کرد

آخر عمر به عمدا گنهی باید کرد

شیخ مستور و زلیخا ره بازار به پیش

چارهٔ معجر و فکر کلهی باید کرد

گفت زاهد که من از آن سگ گو پاک‌ترم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

عشق گفتی گنهست و گنهی باید کرد

خضر جستیم و بظلمات رهی باید کرد

این عروسان مقنع همه رنگند و فریب

روی بر درگه صاحب کلهی باید کرد

عشق پیکان قضاراست سپر قصه مخوان

[...]

صغیر اصفهانی

همره قافلهٔی روبرهی باید کرد

جای در میکده یا خانقهی باید کرد

کس بخود راه بسر منزل جانان نبرد

جان من پیروی خضر رهی باید کرد

به تزلزل نتوان عمر گرامی گذراند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه