گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آنکه گفتی که بلب سر نهانی دارد

بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد

دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد

کشته تیر غم تست که جانی دارد

در وجودش نکند سستی پیری اثری

هر که در سر هوس تازه جوانی دارد

کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق

کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد

نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است

لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد

کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست

از خزان سرو اگر خط امانی دارد

گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل

روز از او پرس که در دست کمانی دارد

زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد

هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد

کشتی نوح بگرداب محبت غرق است

گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد

نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی

هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد

وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او

اگر آشفته زبانی بیانی دارد