گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عشق آن باشد که عاشق را زعالم باز دارد

کارش این باشد که جا اندر حریم راز دارد

غمزه جادوی خونریزش که گفتی ساحرست او

میکند سحری که میپنداریش اعجاز دارد

پسته بگشاید بشیر از ار بت شیرین دهانم

شکری هرگز نگوید این شکر اهواز دارد

هر که در زلف تو دلرا دید گفتا از تعجب

آشیان عصفوری اندر چنگل شهباز دارد

در نیاز آید چو بنمائی ببستان آنقد و قامت

باغبان گر سرو و گل اندر بهاران باز دارد

ملک دل بر تو مسلم شد که تو سلطان روحی

عشق عالم سوز کی در مملکت انباز دارد

بر فرشته آدمی را این شرف اول نبودی

کسوتی پوشید عشقش کز ملک ممتاز دارد

این شب وصل است آشفته نه روز شکوه کردن

قصه هجران دراز و عمر ما ایجاز دارد

از حدیث آن لب شیرین زبان بگشود گوئی

کاین حلاوت در سخن کلک سخن پرداز دارد

مدح حیدر می‌سراید هرشب آشفته به محفل

این کرامت لاجرم از سعدی شیراز دارد