گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا مهم از خانه سر بر می‌زند

آفتابش بوسه بر در می‌زند

شکوه از صیادم این باشد که تیر

تا چرا بر صید دیگر می‌زند

از کمان ابروی او جستم چو تیر

ترک چشم او به خنجر می‌زند

من نشاندم نونهالی را به چشم

باغبان گر دم ز عرعر می‌زند

عاشق آن نخل رطب آور بود

کاو نگارش سنگ بر سر می‌زند

جان فزاید غمزه‌ات در هر نظر

بر رگ جان گرچه نشتر می‌زند

عشق چون مستور ماند کآفتاب

هرچه پوشی پرده سر بر می‌زند

شرح عشق آشفته با خامه مگو

کاین نیم آتش به دفتر می‌زند

شمع را چون آتش پنهان بود

لاجرم وقتی به سر در می‌زند

کیست آن شاعر که در اقلیم شعر

همچو سعدی سکه بر زر می‌زند

اوست حلوایی و هرکس چون مگس

بر دکانش دست بر سر می‌زند

بر جسارت‌های آشفته ببخش

کاو رقم بر نام حیدر می‌زند