گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گرجان نبود زنده بجانانه توان بود

جانان چونباشد به چه افسانه توان بود

پیمان که به بستیم که پیمانه ننوشیم

پیمانه شکستیم بپیمانه توان بود

در کعبه نبردیم بسر عمر بسالوس

گر عمربود بر در میخانه توان بود

در صومعه با ذکر نشد زیست میسر

در میکده بانعره مستانه توان بود

عشق آن گهر پاک که از بحر فنا خاست

با جان پی آن گوهر یکدانه توان بود

ای شیخ زعشاق مجو عقل و فراست

با عشق کجا عاقل و فرزانه توان بود

ای ترک پریزاده که از خلق نهانی

تا چند بسودای تو دیوانه توان بود

آشفته باین جرم ثناخوان علی شد

آسوده بآن همت مردانه توان بود