گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

وه که بیدار دلان خواب از افسانه شدند

آشنایان طریقت همه بیگانه شدند

یارب آنان که زند دی دم عقل و حکمت

تا چه افتاد که از راه بافسانه شدند

زاهدان کاین همه پیمانه می بشکستند

باز پیمان شکن اندر سر پیمانه شدند

بفلک خیل ملک آمده از ذکر خموش

تا خبردار از آن نعره مستانه شدند

دل دیوانه زبس بسته در آن سلسله موی

میتوان گفت که یک سلسله دیوانه شدند

نافه خون میخورد و عود در آتش چو عبیر

تا که آگه زسیه کاریت ای شانه شدند

عاقلان راه بآن زلف پریشان بردند

چون کنم با من دیوانه چو همخانه شدند

شیخ و زاهد که مقیمند بکعبه همه عمر

بنگر همچو مغان عابد بتخانه شدند

جان پروانه و شمع است سبیل ره عشق

جان خود باخته تا محرم جانانه شدند

رنگ سالوس و دغل جز سوی مسجد نبرند

پاکبازان بصفا محرم میخانه شدند

پیر ما گفت می عشق فزاید دلکش

میکشان واقف از این پند حکیمانه شدند

همچو آشفته گدایان بدر پیر مغان

همه مستغنی از آن همت مردانه شدند

پیر آتشکده عشق علی صاحب سر

آن که هندوی درش کعبه و بتخانه شدند

پیروانش همگی محرم اسرار یقین

سرکشان رهش از دین همه بیگانه شدند