گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

جامه پوشید و بیاراست قد رعنا را

پرده افکند وعیان کرد رخ زیبا را

ترک یغمائی اگرغارت یکخانه کند

نازم آن را که به یغما ببرد یغما را

هر که دارد چو تو غلمان بهشتی امروز

هوس جنت و حورش نبود فردا را

چشم مخمور شراب است گرت از می دوش

ساقی لعل تو بگرفته بکف صهبا را

برسر کوی تو گاهی چو صبا میگذرم

زهره ی کو که نهم بر سر کویت پا را

آخر ای مجمع خوبی و لطافت روزی

زان خم زلف بجو حال دل شیدا را

ای حکیم از چه کنی منع از آن رخسارم

منع از دیدن خورشید مکن حربا را

پرده بردار که تا پرده مردم بدری

تا دگر عیب نگویند من رسوا را

گفتی آشفته زسر آتش سودا بگذار

گرچه سر میرود از سر ننهم سودا را

من که مستم زشراب غم عشق حیدر

پشت پائی زده ام دنیی و هم عقبی را