گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خضر گر خوش زندگانی می‌کند

زندگانی جاودانی می‌کند

گر ببیند ساعد و تیغ تو را

کی به کشتن سرگرانی می‌کند

غمزه تو در نگاهش مضمر است

دلبری کاو دلستانی می‌کند

از دل سنگین تو دارد نشان

گر بتی نامهربانی می‌کند

روز و شب با کودکان هم‌بازیم

پیر چل‌ساله جوانی می‌کند

مصحف عشق است باغ چهره‌ات

خط سبزت ترجمانی می‌کند

گر غباری خیزدت از آستان

بر ثریا آسمانی می‌کند

پیش قدر تو قضا و هم قدر

لابه‌ای از ناتوانی می‌کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

عشق اکنون مهربانی می‌کند

جان جان امروز جانی می‌کند

در شعاع آفتاب معرفت

ذره ذره غیب دانی می‌کند

کیمیای کیمیاسازست عشق

[...]

سعدی

هر که بی او زندگانی می‌کند

گر نمی‌میرد گرانی می‌کند

من بر آن بودم که ندهم دل به عشق

سروبالا دلستانی می‌کند

مهربانی می‌نمایم بر قدش

[...]

بیدل دهلوی

اینکه طاقت‌ها جوانی می‌کند

ناتوانی‌، ناتوانی می‌کند

گر همه خاک از زمین‌گردد بلند

بر سر ما آسمانی می‌کند

بسکه فطرتها ضعیف‌ افتاده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه