گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دو جهان در نظر پاک یکی می‌آید

بیندار دیو به چشمش ملکی می‌آید

شکر و ملح بود ضد و زافسون لبت

شد مکرر که ز شکر نمکی می‌آید

عقل و عشقند دو سلطان وجود و ناچار

چون یکی می‌رود از ملک یکی می‌آید

عشق وارد شد و عقل و خردم کرد فرار

بر زر قلب حریفان محکی می‌آید

عشق در پیش زپی حب علی ره سپر است

مژده کز شاه به لشکر یزکی می‌آید

فرس خامه به میدان سخن جولان زد

اسب چوبین نه عجب برق تکی می‌آید

بده آشفته ز صهبای یقینش جامی

در مقام علی آن را که شکی می‌آید