گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

پند بیهوده مگو ناصح بیهوش مرا

آتشی هست که می‌آرد در جوش مرا

ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب

در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا

همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح

وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا

روزگاریست که چون خاک نشینم برهت

کردی از صحبت اغیار فراموش مرا

نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش

خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا

گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع

یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا

رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی

بیکی ساغر مستانه ببر هوش مرا

سرو گو جامه سبز چمنی را برکن

که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا

دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش

کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا

 
 
 
سعدی

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

[...]

جهان ملک خاتون

گرچه کردی تو به یک بار فراموش مرا

نرود یاد تو از خاطر مدهوش مرا

از خدا دولت وصلت به دعا می خواهم

تا کشی رغم بداندیش در آغوش مرا

زهر و تریاک و گل و خار به هم بنهادند

[...]

صائب تبریزی

چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟

شور صد بزم بود در لب خاموش مرا

می کشم تهمت سجاده تزویر از خلق

گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا

جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا

مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا

بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است

باده پرزور نتواند برد هوش مرا

شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب

[...]

سیدای نسفی

خط رخسار تو شبها برد از هوش مرا

پر ز مهتاب شود هاله آغوش مرا

به تماشای تو هرگاه که بی خود گردم

نبض جنباند و فریاد کند گوش مرا

پرده چشم حجاب دل روشن نشود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه