گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

پند بیهوده مگو ناصح بیهوش مرا

آتشی هست که می‌آرد در جوش مرا

ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب

در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا

همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح

وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا

روزگاریست که چون خاک نشینم برهت

کردی از صحبت اغیار فراموش مرا

نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش

خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا

گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع

یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا

رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی

بیکی ساغر مستانه ببر هوش مرا

سرو گو جامه سبز چمنی را برکن

که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا

دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش

کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode