گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مستان تو از جام ازل باده خورانند

تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند

در راه طلب سر بنهد طالب مقصود

آنان که بنالند زپا نو سفرانند

زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند

یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند

در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل

از شوق همه نعره زنان جامه درانند

شنعت نپسندند بزنجیری زلفت

آنان که گرفتار باین بند گرانند

چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست

کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند

بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان

قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند

خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید

این قوم ملامتگر ما بی بصرانند

آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور

پروانه ندیدیم که از بزم برانند

فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان

در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند