گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود

تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود

تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار

فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود

چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب

زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود

گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار

گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود

مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل

سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود

گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق

پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود

در سویدای دلم نیست بجز سر جنون

تا که سودای تو اندر سر آشفته بود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب الممالک

بسکه روزم سیه و بخت کجم خفته بود

درد من پیش تو پوشیده و بنهفته بود

دلم از دست قضا خسته و آشفته بود

لیک عذرم بر فضل تو پذیرفته بود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه