گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از مردم چشم تو دل زلفت به یغما می‌برد

جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا می‌برد

ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما می‌برد

ترک نگاهش یک‌تنه یغما ز تن‌ها می‌برد

از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان می‌برم

بی‌باک بین کز چابکی دل بی‌محابا می‌برد

گفتم به خالش کی سیه بگریز از این آتشکده

گفتا در آتش جایگه هندو به عمدا می‌برد

زلفش شکن اندر شکن چشمش به قصد جان من

این جادو و آن راهزن یا می‌کشد یا می‌برد

دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او

خون دلم انگشت او از بهر حنا می‌برد

آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان

باد صبا خاکسترم اینک به صحرا می‌برد

آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او

گاهی به دیرم می‌کشد گه در کلیسا می‌برد

شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا

بر دامن زلف بتان دست تولا می‌برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode