گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از مردم چشم تو دل زلفت به یغما می‌برد

جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا می‌برد

ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما می‌برد

ترک نگاهش یک‌تنه یغما ز تن‌ها می‌برد

از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان می‌برم

بی‌باک بین کز چابکی دل بی‌محابا می‌برد

گفتم به خالش کی سیه بگریز از این آتشکده

گفتا در آتش جایگه هندو به عمدا می‌برد

زلفش شکن اندر شکن چشمش به قصد جان من

این جادو و آن راهزن یا می‌کشد یا می‌برد

دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او

خون دلم انگشت او از بهر حنا می‌برد

آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان

باد صبا خاکسترم اینک به صحرا می‌برد

آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او

گاهی به دیرم می‌کشد گه در کلیسا می‌برد

شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا

بر دامن زلف بتان دست تولا می‌برد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن

گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان

[...]

ابن یمین

آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد

آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد

هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او

آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد

بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد

[...]

سیف فرغانی

دل برد از من دلبری کآرام دل‌ها می‌برد

خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می‌برد

جانان بدان زلف سیه حالم پریشان می‌کند

یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا می‌برد

گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم

[...]

شیخ بهایی

قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها می برد

تاراج جان هم می کند، دین هم بیغما می برد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه