گنجور

 
ابن یمین

آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد

آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد

هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او

آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد

بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد

حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد

از خواب مستی صبحدم چون سر بر آرد ماه من

خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد

معشوق سیم اندام من در دل ندارد جز جفا

لیکن دل عشاق را اندیشه صد جا میبرد

چشم وی از هر گوشه ئی صد دل بردرد لحظه ئی

چشم بد از وی دور باد الحق که زیبا میبرد

تا کی ببازار غمش نقد روان گردد زیان

زینسان که با زلفش دلم دستی بسودا میبرد

گفتی مرو اندر پی اش کو هست بس نامهربان

ای بیخبر آخر ببین من میروم یا میبرد

گفتم بدو کابن یمین جان تحفه میارد بتو

خندید و گفت از بیخودی قطره بدریا میبرد