گنجور

 
شیخ بهایی

دانش بدون دسته دانش آشکارا و دانش پنهان بخش می گردد. دانش آشکارا همان دانشی است که نزد علم آموزان مدارس و مجالس متداول است و کتبش مشهور.

دانش پنهان اما از غیر اهلش پوشیده و مستور است. وحکیمان همچنان در پنهان نگاه داشتن آن کوشند و آن را به رمز نویسند و در آن کتابتی به کار برند جز آن گونه که مرسوم و معهود است.

این دانش خود به پنج قسم منقسم است، کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا، ریمیا و یکی از حکیمان سترگ در این هر پنج کتابی نگاشته است به نام «کله سر» که هر حرف این اسم نشانه ی یکی از آن علوم است. و نیز در این نامگذاری به وجوده پنهان نگهداشتن آن علوم نیز اشاره دارد.

مولف گوید: من به سال هفتصد و پنجاه و سه در هرات این کتاب را دیده ام، از نیکوترین تألیفات در این زمین هاست. نیز کتاب «سرالمکتوم » امام رازی این دانش ها را جز کیمیا و ریمیا در خود دارد، و از کتابهای ارزنده در این معنی است.

گروهی نشینند با خوش پسر

که ما پاکبازیم و صاحب نظر

زمن پرس فرسوده ی روزگار

که بر سفره حسرت برد روزه دار

از آن تخم خرما خورد گوسفند

که قفل است بر تنگ خرماوبند

سر گاو عصار از آن درکه است

که از کنجدش ریسمان کوته است

جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالائی

قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها می برد

تاراج جان هم می کند، دین هم بیغما می برد

ای دل طبیب عشق او، دارد دوائی بوالعجب

آسوده را غم می دهد صبر از شکیبا می برد

نبود به کیش عاشقان اخوان یوسف را گنه

آسایش یعقوب را شوق زلیخا می برد

دین و دل و هر چیز بود آن ترک غارتگر ستد

مانده است ما را نیم جان آن نیز گویا می برد

هر چند عذرا می برد، با وامق استغنا زحد

این سوز وامق عاقبت آرام عذرا می برد

صدق محبت می کند در چشم مجنون توتیا

هر خاک کان باد صبا از کوی لیلی می برد

با آن که تیغ جور او در جان من زد چاک ها

آلوده گشته خنجرش ما را به دعوی می برد

هر چند گام جان من تلخ است زان زهر ستم

این تخلی کام من آن لعل شکرخا می برد

شوق جمال دلکشت حاجی پی گم کرده را

گاهی به یثرب می کشد گاهی به بطحا می برد

ای شیخ این آلوده را در سلک پاکان جا مده

کاین رندی من عاقبت ناموس تقوی می برد

در دیر پیش کافری دل در گرو مانده مرا

زاهد من بیچاره را سوی مصلی می برد

محنت کشیدن خوش بود لیک از برای یار بود

بی عاقبت باشد که رنج از بهر دنیا می برد

فارغ دلان را آورد عشرت پرستی سوی شهر

دیوانه ی عشق ترا غم سوی صحرا می برد

بپذیر عذرم چون کنم بی طاقتیها در غمت

گر کوه باشد جان من این حسنش از جا می برد

ای هوشمندان بر رخش آهسته می باید نظر

کان عشوه های جان ستان دل بی محابا می برد

ما را نباشد در جهان غیر از دل پرغصه ای

در حیرتم زان بیخرد کو رشک بر ما می برد

فرهاد بعد از بیستون زد تیشه بر سر، صبر بین

اشرف هنوز از بهر او شرمندگی ها می برد

یکی خرده بر شاه غزنین گرفت

که حسنی ندارد ایاز ای شگفت

گلی را که نه رنگ باشد نه بوی

غریب است سودای بلبل بر اوی

به محمود گفت این حکایت کسی

به پیچید از اندیشه بر خود بسی

که عشق من ای خواجه بر خوی اوست

نه بر قدو بالای نیکوی اوست

شنیدم که در تنگنائی شتر

بیفتاد و بشکست صندوق در

به یغما ملک آستین برفشاند

وز آنجا به تعجیل مرکب براند

سواران پی در و مرجان شدند

زسلطان به یغما پریشان شدند

نماند ازو شاقان گردن فراز

کسی در قفای ملک جز ایاز

چو سلطان نگه کرد و او را بدید

ز دیدار او همچو گل بشکفید

بدو گفت: کای سنبلت پیچ پیچ

ز یغما چه آورده ای؟ گفت: هیچ

من اندر قفای تو می تاختم

ز خدمت به نعمت نپرداختم

گرت قربتی هست در بارگاه

به خلقت مشو غافل از پادشاه

خلاف طریقت بود کاولیا

تمنا کنند از خدا، جز خدا

گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی، نه در بند دوست

ترا تا دهن هست از حرص باز

نیاید به گوش دل از غیب راز

حقیقت سرائی است آراسته

هوا و هوس گرد برخاسته

نبینی که جائی برخاست گرد

نبیند نظر گرچه بیناست مرد

شنیدم که در شدت صنعا جنید

سگی دید برکنده دندان ز صید

ز نیروی سر پنجه ی شیرگیر

فرومانده عاجز چو روباه پیر

پس از عزم آهو گرفتن به پی

لگد خورده از گوسفندان حی

چه مسکین و بیطاقتش دید و ریش

بدو داد یک نیمه از زاد خویش

شنیدم که می گفت و خوش می گریست

که داند که بهتر زما هر دو کیست

از سخنان زین العابدین(ع) به یکی از نزدیکان خویش: از گفتن آنچه بر دل ها ناخوشایند بود، دوری کن. چه اگر برای گفتنش عذری نیز ترا بود، نتوانی که عذر خویش بگوش تمام کسانی که آن گفته ی تو شنوند، رسانی.

کسی که بین خود و خداوند را اصلاح کند، خداوند بین او و مردمان را اصلاح کند.

کسی که باطنی نیک داشته باشد، ظاهری نیک نیز دارد.

کسی که همتش صرف عقبی شود، خداوند وی را بر هم دنیا کافی است.

کسی که بر تو گمان نیک برد، گمانش را (با کار خویش) تصدیق کن. اگر حیوانات همی دانستند که با آن ها چه کنند، فربه نشوند.

زویرانه ای عارفی ژنده پوش

یکی را نباح سگ آمد به گوش

به دل گفت بانگ سگ این جا چراست

درآمد که درویش صالح کجاست

نشان سگ از پیش و از پس ندید

به جز عارف آن جا دگر کس ندید

خجل باز گردیدن آغاز کرد

که شرم آمدش بحث این راز کرد

شنید از درون عارف آواز پای

هلا گفت بر در چه پائی درآی

نپنداری ای دیده ی روشنم

کز ایدر سگ آواز کرد، این منم

و دیدم که بیچارگی می خرد

نهادم زسر کبر و رای و خرد

چو سگ بر درش بانگ کردم بسی

که مسکین تر از وی ندیدم کسی

زمانی که جامی پس از حج، از راه شام به هرات رفت، میرعلیشر سرود:

انصاف بده ای فلک مینا فام

کز این دو کدام خوبتر کرد خرام

خورشید جهانتاب تو از جانب صبح

یا ماه جهانگرد من از جانب شام

از سخنان ارسطو: سعادت سه قسم است: قسمی درجان است یعنی حکمت، عفت و شجاعت. قسمی در جسم است یعنی صحت، زیبائی و قدرت. قسمی خارج از جان و تن یعنی مال، جاه و نسب.

از ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق(ع) روایت کرده اند، که گفت، رسول خدا(ص) گفت: حواریون عیسی(ع) را گفتند: به چه کس همنشینی کنیم؟

پاسخ داد: با آن کس که دیدنش شما را به یاد خدا اندازد. سخنش شما را به کار نیکو وادارد، وکارش شما را به عقبی راغب سازد.

با تو پس ازعلم چه گویم سخن

علم چو آید به تو گوید چه کن

فرمود علیه السلام: اگر بنده اجل و مسیرش را می شناخت، آرزو و غرور ناشی از آن را مبغوض می داشت. هر مرد را دو شریک المال است: وارث وی و حوادث دنیاوی.

حکیمی گفت: کسی که در سخن گفتن کوتاهی کند، قدرش بالا گیرد. و کسی که در سرزنش و عتاب فزونی نکند، سپاسگزاریش واجب بود. از این رو باید سخت نرم و عتابت لطیف بود.

وجیه ابوبکر معروف به ابن دهان نحوی ضریر واسطی از فقهای مذهب حنبلی بود. بعدها حنفی شد و زمانی که تدریس در نظامیه را عهده دار شد، چون واقف آن جا شرط کرده بود که در آن جا جز شافعی دیگر کس تدریس نکند، شافعی شد.

به سال سیصد و ده هجری، قرمطیان - که خدا مطرودشان بدارد - به موسم حج به مکه درآمدند. حجرالاسود را بگرفتند و خلقی کثیر را بکشتند. و آن سنگ بیست سال نزد ایشان بود.

از کسانی که از ایشان بکشتند، علی بن بابویه است. وی در حال طواف بود. زمانی که طوافش رابه پایان رسانید، با شمشیرش زدند، بیفتاد.

تو نام نیک حاصل کن در این بازار ای زاهد

که در کوئی که ما هستیم، نام نیک بدنامی است

حکیمی گفت: ده چیز را با ده چیز دیگر میامیز: وقار را از سستی سرعت را از تعجیل، بخشندگیت را از تبذیر، میانه روی را از سخت گیری دلیری را از آشوب طلبی، دوراندیشیت را از بزدلی، پاکدامنیت را از کبر، فروتنی ات را از پستی و خواری، انس را از شیفتگی، رازپوشی را از فراموش کاری.

حکیمی گفت: یکی از چیزهائی که به گوارائی طعام افزاید، هم غذائی با محبوب است.

حکیمی می گفت: من تکلف بسیار را در فراهم آوردن طعام و فزونی پذیرائی دوست ندارم. مردی که طعامی را چنان فراهم کند که حاضران دانند که بالاترین حد توانائیش آن بوده است، کاری نکوهیده کرده است.

ابراهیم نخعی را پیرامن لعن حجاج پرسیدند: گفت، مگر نشنیده ای که خداوند فرمود: «الا لعنة الله علی الظالمین »؟ من شهادت میدهم که وی از آن ستمگران است.

در کتاب استیحاب ابن عبدالبر از سفیان بن عیینه نقل است که گفت: جعفر بن محمدالصادق(ع) گفت، علی بن ابیطالب(ع) در پنجاه و هشت سالگی وفات یافت.

حسین بن علی نیز در پنجاه و هشت سالگی شهادت یافت. علی بن حسین(ع)و محمد بن علی بن حسین(ع) نیز در پنجاه و هشت سالگی وفات یافتند. وی فرمود من نیز هم امسال به پنجاه و هشت سالگی همی میرم و چنان شد.

غم روزی خورد هر کس به تقدیر

چو من غم روزی افتادم چه تدبیر

در تاریخ ابن جوزی از قول هشام بن حسام روایت شده است که گفت: کسانی را که حجاج بکشته است، بشمردیم، به یکصد و بیست هزار تن رسیدند.

در زندان وی نیز سه و سه هزار کس را یافته اند که بر هیچ یک از ایشان مجازات قطع و صلب و قتل روا نبود.

زندان وی محوطه ای بدون سقف بود و زمانی که زندانیان از شدت تابش آفتاب به سایه ی دیوارها پناه می بردند، نگهبانان همی زدندشان.

طعامشان نان جو مخلوط با نمک و خاکستر بود. زمانی که کسی بدان زندان رفت، طولی نمی کشید که چنان سیاه می شد که گفتی زنگی است.

چنان که جوانی بدان زندان افتاد و مادرش که چند روز بعد برای خبر گرفتن از او آمده بود وی را به جا نیاورد و گفت: این پسر من نیست، این یکی از سیاهان است.

جوان اما گفت: نه مادر، مگر تن فلان زن دختر فلان کس نیستی و نام پدر من فلان نیست؟ زن وی را که بشناخت فریادی کشید و جان بداد.

حکومت حجاج بر عراق بیست سال طول کشید. و آخرین کسی را که بکشت سعیدبن جبیر بود. در آخر کار به خوره ی شکم مبتلا شد.

طبیبی گوشتی را با نخی بربست و وی را گفت آن را ببلعد. سپس آن را بیرون کشید و بدید که بدان گوشت کرم های بسیار چسبیده است و دانست که خلاصی نخواهد یافت.

در کتاب کافی در باب کسانی که مسلمانان را آزار دهند و تحقیر کنند، از امام صادق جعفر بن محمد(ع) نقل شده است که فرمود رسول خدا(ص) فرمود، خداوند تبارک و تعالی فرموده است که هر کس که به یکی از اولیا اهانت کند، بهر جنگ با من کمین کرده است.

و بنده ی من زمانی به من تقرب یابد که از بین آنچه بر او فرض کرده ام، بانوافل به من تقرب کند تا دوستش بدارم.

و کسی را که من دوست بدارم، همان گوشم که او با آن بشنود و چشمی که با آن بیند و زبانی که با آن گوید و دستی که با آن کار کند و اگر مرا خواند اجابتش کنم و اگر از من چیزی خواهد، به وی عطا کنم.

روزی منصور خلیفه از یارانش پرسید، آیا می دانید عین پسر عین پسر عین پسر عین پسر عین که میم پسر میم را بکشت، کیست؟

گفتند: بلی عموی تو عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است که مروان بن محمد بن مروان را بکشت.

وی روزی پرسید: آیا خلیفه ای را شناسید که اول نامش عین است و سه تن از ستمکاران را بکشته است؟ یکی از ایشان گفت: بلی امیر، آن خلیفه توئی.

چه عبدالله بن محمد را بکشتی و نیز ابومسلم مروزی را که نامش عبدالرحمن است و نیز خانه بر عمویت عبدالله فرود آمد. منصور گفت: و ای برتو، اگر خانه بر وی فرود آمده است، گناه من چیست؟

وی تهمت قتل عمویش را نفی می کرد. درحالی که خانه ای بنا کرده بود که پایه هایش بر سنگ نمک نهاده شده بود. و زمانی که عمویش بنزدش آمد، دستور داد در آن خانه اندازندش و آب به اطراف آن خانه اندازند.

خانه فرود آمد و وی را بکشت. سفاح وی را وعده ی ولایت عهدی داده بود بدان شرط که مروان را به قتل رساند. و منصور از وی ترسیده بود.

در استیعاب آمده است که ام حبیبه همسر رسول خدا(ص) در خانه ی امیرمؤمنان دفن گردید.

افلاطون را پرسیدند، آدمی از حسود و دشمن خویش با چه انتقام کشد؟ گفت: به این که فضل خویش افزاید.

اعرابئی بنزد امیری شد و وی را گفت: من آبروی خویش از طلب از تو حفظ نکردم، تو آبروی خویش از رد ساختن من حفظ کن. و مرا با کرم خویش چنان دارد که من خود را با امید به تو داشته ام.

حافظ بن عبدالبر در استیعاب ضمن ذکر عماربن عبدالرحمن بن ادی گفت: من و هشتصد تن دیگر از بیعت کنندگان بیعت رضوان به همراه علی بن ابیطالب در جنگ صفین بودیم و از ما شصت تن شهید شدند که عمار بن یاسر بین ایشان بود.

اولین کسی که در اسلام عبدالملک نامیده شد، عبدالملک بن مروان بود. و اول کسی که احمد نامیده شد، ابوخلیل بن عمرو بود. به زمان رسول خدا(ص) هیچ یک از صحابه جز ابوبکر ابی قحانه، بنام ابوبکر نامیده نمی شد.

از سخنان امیرمؤمنان علی(ع): خداوند را به هر روزی سه لشگر است، یک آن گروه که از پشت مردان به رحم زنان درآیند. دو دیگر آن گروه که از شکم زنان بدنیا آیند. و سه دیگر آن کسان که از این دنیا بدان دنیا رحلت کنند.

مصنف گوید: این حدیث را فاضل، عارف رومی در مثنوی به نظم درآورده است و گمان کنم که آن را در جلد دو یا سه از کشکول آورده باشم.