گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عاشقی را کز لب لعلی شرابش می‌دهند

از دل بریان خود لابد کبابش می‌دهند

هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان

گوشمال از دست‌ها همچون ربابش می‌دهند

هرکه گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق

لن ترانی چون کلیم آخر جوابش می‌دهد

حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق

همچو چشم من ثباتی اندر آبش می‌دهند

عاشقان تا باز نشناسند خون خود به حشر

در سرانگشت بتان رنگ خضابش می‌دهند

ذره‌ای کاندر هوای مهر رویت رقص کرد

حکم بر تسخیر ماه و آفتابش می‌دهند

هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان

می‌ستانند و به منت زر نابش می‌دهند

هرکه باشد حب حیدر در دل او بی‌حساب

ایمنی از پرسش روز حسابش می‌دهند

جا کند آشفته‌وَش هرکس به کوی مرتضی

کسی ستاند گر بهشت هشت بابش می‌دهند