گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بده ساقیا باده زآن جام سرمد

که با عقل شد نفس سرکش ممهد

از آن می که تابد از او نورحیدر

از آن می که نازد باو شرع احمد

از آن می که آمد علی ساقی او

از ان می که سرخوش از او شد محمد

از آن می که نوشید شاه شهیدان

تأسی از او بر پدر کرد و برجد

از آن می که نوشید در نجد مجنون

بزنجیر دیوانگی شد مقید

کران تا کران مست از آن نشئه بینم

چه برو چه بحر و چه کوه و چه سرحد

برین تخت تکیه نکرده است عاقل

که جم جام بنهاد و کاوس مسند

گر آئی بیاید مرا عمر رفته

مگو نیست در دهر عمر معود

زمجد و بزرگی دوران تو بگذر

که گردی بروز قیامت ممجد

بآشفته زان جام وحدت ببخشا

که توحید گوید بتائید سرمد

بمیری دلا گر تو در حب حیدر

بمانی تو باقی به عالم مخلد