گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گرچه نقش قلم صنع همه زیبا شد

زهر در کامی و در کام یکی حلوا شد

شد یکی در شکرستان و یکی سوی خزان

آن یکی زاغ و دگر طوطی شکرخا شد

عشق آموخت باو حکمت عقل و دانش

ورنه این کودک نادان زکجا دانا شد

با سهی سرو تو شمشاد و چمن سنجیدم

کوته از قامت والات بصد بالا شد

برو ای ماه که خورشید زمشرق سرزد

بنشین فتنه که این چشم سیه پیدا شد

هر که انسان شد و نفس حیوانی بگذاشت

حور وغلمان سیر ماه ملک سیما شد

جای تو ای در یکتا صدف دیده کیست

ای بسا دیده که اندر طلبت دریا شد

در کلیسا و حرم شورو عجب دیدم باز

بر سر شاهد نادیده چرا غوغا شد

هر که آشفته صفت خار گلستان علیست

در گلستان جهان تازه گلی رعنا شد