گرچه نقش قلم صنع همه زیبا شد
زهر در کامی و در کام یکی حلوا شد
شد یکی در شکرستان و یکی سوی خزان
آن یکی زاغ و دگر طوطی شکرخا شد
عشق آموخت باو حکمت عقل و دانش
ورنه این کودک نادان زکجا دانا شد
با سهی سرو تو شمشاد و چمن سنجیدم
کوته از قامت والات بصد بالا شد
برو ای ماه که خورشید زمشرق سرزد
بنشین فتنه که این چشم سیه پیدا شد
هر که انسان شد و نفس حیوانی بگذاشت
حور وغلمان سیر ماه ملک سیما شد
جای تو ای در یکتا صدف دیده کیست
ای بسا دیده که اندر طلبت دریا شد
در کلیسا و حرم شورو عجب دیدم باز
بر سر شاهد نادیده چرا غوغا شد
هر که آشفته صفت خار گلستان علیست
در گلستان جهان تازه گلی رعنا شد