گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا با رقیب یار دمی گرم صحبت است

آهی زدل بر آر که فرصت غنیمت است

از قصر طاقدیست و خورنق نشان نماند

کاخی که پایدار بماند محبت است

باز آمدی و نیست متاعی بغیر جان

بی چیز را زمقدم مهمان خجالت است

ای کاشکی زبیخ فکندیش باغبان

نخل وفا که میوه او جمله حسرت است

حسرت زجم نمیبرد و جام میکشد

آنرا که در زمانه بسر چشم عبرت است

درویش را که بخت نیارد گذشت چیست

سلطان زتخت اگر گذرد عین همت است

عاقل کسی که برد تمتع زدلبری

آن را که عشق نیست گرفتار غفلت است

شنعت مکن مذلت عشاق را حکیم

هر ذلتی که عشق دهد عین عزت است

اهل نظر بمعنی خوبان به بسته دل

صورت پرست چون حیوان گرم شهوت است

گر خود هوای نفس زلیخا نداشتی

بر یوسف عزیز بگو این چه تهمت است

دارای خرمنی تو و ما خوشه چین حسن

درویش را مران که خلاف مروت است

چون بنگرد دهان تو را در سخن حکیم

ناچار در دهانش انگشت حیرت است

ساقی بده شراب فرخ خیز عشق دوست

آشفته را که سخت گرفتار محنت است

هر جا که دولتی است بدوران فنا شود

ما را زگنج مهر علی طرفه دولتست