گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

رسید از عالم غیبم بشارت

که آمد بر سر آن رنج ومرارت

سلیمانرا بگو مشکو بیارا

که آمد از سبا پیک بشارت

تو ایساقی چو معمار وجودی

خراب آباد دل را کن عمارت

بچم چون شاخ گل ایشاهد بزم

بخوان ای مطرب شیرین عبارت

چو وصل ترک یغمائی دهد دست

چه باک از دین و دل دادم بغارت

سرای میشکان دارالا مانست

بمستان منگر از چشم حقارت

پیام دوست را قاصد نگنجد

نمی آید زجبریل این سفارت

نبی را جایگه سر حقیقت

مقام او مجاز و استعارت

جهان بفروش و حب مرتضی گیر

که من بس سود دیدم زین تجارت

خراب عشقی آشفته عجب نیست

که هم عشقت کند رفع خسارت

اگر حکمش بگرداند قضا را

به دامان برکشد پای جسارت