گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بیدردی ای دل من و گوئی طبیب نیست

گر دردمند شکوه کند بس غریب نیست

پندم مگو حکیم و نصیحت که نشنوم

جز عشق در دیار محبت ادیب نیست

صاف از خم طبیعت چون می درآ دلا

ورنه تو را زدرد حقیقت نصیب نیست

عنبر ززلف و گل زرخ و از عرق گلاب

در مجلس حبیب تمنای طبیب نیست

دارم عجب زخضر که جاوید مانده است

عشاق را حیات ابد بس عجیب نیست

ما را که جوشنی است از آن زلف چون زره

پروا زتیر دشمن و طعن رقیب نیست

خالش ببین بچهره غریب و ثنا بگو

رومی اگر که زنگی زاید غریب نیست

گل گوش پهن کرده بافغان بلبلان

او را گمان مکن که غم عندلیب نیست

آشفته هر کس به حبیبی غزل سراست

ما را بجز علی ولی کس حبیب نیست