گنجور

 
جهان ملک خاتون

بر درد عشق دوست مرا گر طبیب نیست

هیچم دوای درد چو وصل حبیب نیست

بستان و گلستان و گل اندر جهان بسیست

بر روی چون گل تو چو من عندلیب نیست

لیکن ز گلستان گل وصلت ای صنم

جز خار روز هجر تو ما را نصیب نیست

هستم غریب ملک تو سرگشته در جهان

بر حالم ار کنی نظری هم غریب نیست

من درد می کشم به امید دوای دوست

هیچم بتر به درد چو جور رقیب نیست

گرچه به درد دوریم آن سنگدل بکُشت

هجری نباشد آنکه وصال عن قریب نیست

گرچه بساط و عقل به عیوق برکشید

هرگز نبود فراز که در پی نشیب نیست