گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

فکنده از نظرم گرچه چشم مدهوشت

گمان مکن که کنم از نظر فراموشت

مرا به کوی تو هر شب رقیب می‌طلبد

برای آنکه ببینم به او هم‌آغوشت

دهان عاشق از زهر هجر تو تلخ است

بکام مدعیان شد چرا لب نوشت

از این خمار زده کی تو یاد خواهی کرد

شراب بزم رقیبان ببرده از هوشت

بود از آن دل چون سگ بیخبر ناصح

حریر تن نگرد لعل پرنیان پوشت

اگر بخنده شیرین نشد لبت ضحاک

چرا فتاده دو مار سیاه بر دوشت

ببین بنقش نگارین یاری ام نقاش

برو بسوز به آتش کتاب منقوشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode