گنجور

 
رهی معیری

شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت

دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت

مگر به دامن گل سر نهاده‌ای شب دوش؟

که آید از نفس غنچه بوی آغوشت

میان آن همه ساغر که بوسه می‌افشاند

بر آتشین‌لب جان‌پرور قدح‌نوشت

شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت

مباد گرمی آن بوسه‌ها فراموشت

تو را چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست

نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟

رهی اگرچه لب از گفتگو فروبستی

هزار شکوه سراید نگاه خاموشت