گنجور

 
صامت بروجردی

شنیده‌ام که خدای مهیمن معبود

زمانی از ملک الموت این سئوال نمود

که ای تو قابض روح تمام خلق جهان

ز جن و انس و سیاه و سفید و پیر و جوان

از آن زمان که به این امر گشته ای مامور

گذشته بر تو از این کار بس سنین و شهور

به فوق عرش ز هر خانمان بری شیون

شوند بسته فتراک تو چه مردوچه زن

دمی شده است که سوزد دلت به حال کسی

که برکشی ز دل تنگ آشیان نفسی

چنین به درگه پروردگار رب جلیل

نمود عرض به معجز و نیاز عزرائیل

که ای خدا دل من درد و جای پرخون است

که حد گفتن وی از حساب بیرون است

اول به ماتم طفل صغیر خون جگر

که نبودش بدم مرگ مادر و پدری

یتیم چون بکشاکشز دادن جانست

مرا مصیبت بیرون و رحد امکانست

دوم کسی که غریبست و از وطن مهجور

ز یار و یاور و اهل دیار باشد دور

نه مونسی که شود رازدار و دلجویش

نه همدمی که دهد دل به مرحمت سویش

غریب را نکند هیچ کس گذر بسرش

مگر غریب دگر در وطن برد خبرش

فغان که بازمرا در دل اضطراب افتاد

به یاد شام همان کشور خراب افتاد

قسم به ذات خدا کودک یتیم حسین

همان ستمکش محزون الیم حسین

به غیر درد یتیمی مگر غریب نبود

همان ستمکش محزون و غم نصیب نبود

ستمکش دو جان دختری رقیه بنام

در آن زمان که مکان داشت در خرابه شام

نبود ورد زبانش به غیر نام پدر

غذای روز شبش اشک چشم و لخت جگر

یزید شد چه خبردار از تب و تابش

روانه کرد به تسکین وی سر بابش

سر پدر به طبق نزد وی چو بنهادند

ستم رسیده زنان خود ز دیده بگشادند

چون آن صغیر گرفت از سر طبق سرپوش

سر پدر به طبق دید از سرش شد هوش

به هوش آمد و آن سر گرفت بر سینه

زبان گشود پی شکوه‌های دیرینه

که ای جناب پدر تاکنون کجا بودی

چرا ز دختر دلبند خود جدا بودی

تو بودی آنکه مرا بود جا در آغوشت

چگونه گشت به کلی ز من فراموشت

به همرهت علی اصغر چرا نیامده است

برادرم علی اکبر چرا نیامده است

تو زنده باشی و باشد عذار من نیلی

ز دست شمر لعین تا یکی خورم سیلی

پدر به شام نباشد مگر دگر خانه

که داده‌اند به ما جا به کنج ویرانه

به صدقه مرد و زن کوفیان بی‌پروا

به ما دهند همی نان پاره و خرما

ز اهل شام همین نیست ای پدر گله‌ام

نظاره کن به کف پای پر ز آبله‌ام

بروی خار مغیلان بسی دویدم من

جفای کوفی و شامی همی کشیدم من

بدان رسید که از درد بی‌مدد کاری

نهان شدم به تعب زیر بته خاری

ز خاک بستر و خشمت و خرابه‌ام بالین

عجب یتیم نوازی کند یزید لعین

لب مرار عطش و قحط آب گشته کبود

لب مارک تو از چه باب گشته کبود

گمانم این لب و دندان همچو مروارید

کبود گشته پدرجان ز ضرب چوب یزید

چو با پدر کمی از درد دل اشاره نمود

خرابه را ز تف آه پر ستاره نمود

ز روی سینه او سر به یک طرف غلطید

به خاک روی یتیمی نهاد و آه کشید

فغان و آه که (صامت) به وقت جان دادن

بدی به گردن آن طفل بی‌گناه رسن