گنجور

 
جامی

زهی به نسخ گل آورده خط بناگوشت

دمیده سبزه تر گرد چشمه نوشت

تو را چو زد به بنا گوش حلقه سنبل زلف

بنفشه شد ز غلامان حلقه درگوشت

فروغ روی تو آتش زند به خرمن عقل

اگر نه پرده کشد سنبل سمن پوشت

هجوم عشق تو نگذاردم به دل نقشی

مرو ز دیده که ترسم کنم فراموشت

چو تو کمر بگشایی من از میان بروم

مرا چه طاقت آن تا کشم در آغوشت

چگونه بر خورم از تو چنین که می بینم

هلاک جان تلف عقل و آفت هوشت

هزار گونه سخن داشت از رخت جامی

نهاد بر لب او مهر لعل خاموشت