گنجور

 
جامی

زهی به نسخ گل آورده خط بناگوشت

دمیده سبزه تر گرد چشمه نوشت

تو را چو زد به بنا گوش حلقه سنبل زلف

بنفشه شد ز غلامان حلقه درگوشت

فروغ روی تو آتش زند به خرمن عقل

اگر نه پرده کشد سنبل سمن پوشت

هجوم عشق تو نگذاردم به دل نقشی

مرو ز دیده که ترسم کنم فراموشت

چو تو کمر بگشایی من از میان بروم

مرا چه طاقت آن تا کشم در آغوشت

چگونه بر خورم از تو چنین که می بینم

هلاک جان تلف عقل و آفت هوشت

هزار گونه سخن داشت از رخت جامی

نهاد بر لب او مهر لعل خاموشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

هزار یادِ بر و گردن و بناگوشت

هزار یاد سر و دست و بازو و دوشت

دریغ اگر نفسی دیدمی به بیداری

چنان که بودم و دیدم به خواب چون دوشت

تو آفتاب زمینی و آسمان به شرف

[...]

آشفتهٔ شیرازی

فکنده از نظرم گرچه چشم مدهوشت

گمان مکن که کنم از نظر فراموشت

مرا به کوی تو هر شب رقیب می‌طلبد

برای آنکه ببینم به او هم‌آغوشت

دهان عاشق از زهر هجر تو تلخ است

[...]

رهی معیری

شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت

دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت

مگر به دامن گل سر نهاده‌ای شب دوش؟

که آید از نفس غنچه بوی آغوشت

میان آن همه ساغر که بوسه می‌افشاند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه