گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ز عشق روی تو هر کو مرا نمود ملامت

به یک مشاهده از عمر رفته داشت شکایت

کسی ز شنعت اعدا ز دوست روی نتابد

که همدمند ز آغاز عاشقی و ملامت

تمام وحشت مردم به حشر این بود و بس

که شام هجر درآید به جای روز قیامت

گناه دیگری از دیگری نخواسته ایزد

مراست دیده نظرباز و دل کچیده غرامت

طمع ز جان ببرد هر که جا گزید در آتش

ز عشق دم نزند هر که راست میل سلامت

ز نو قیامت دیگر کنی به پای همانا

به محشر ار بخرامی بتا به آن قد و قامت

ز کوی میکده کی رو کنم به صومعه زاهد

که من ز پیر مغان دیده‌ام هزار کرامت

گذر ز کوی تو کردن به خلق بس شده مشکل

ز بس که قافلهٔ دل فکنده رحل اقامت

ز خلق راز من آشفته کی نهفته بماند

که هست چهره و اشکم به درد عشق علامت