گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زهجر زلف تو گفتم شبی کنیم شکایت

فغان که این شب تیره نمیرسد بنهایت

نمیدهد دلم از دست دامن شب یلدا

که در درازی و تاری ززلف تست کنایت

بسوزی ار بعدالت ببخشی ار زکرامت

زتست بخشش و رحمت زماست جرم و جنایت

دعا کنم چو بدشنام نام من بلب آری

که فحش از آن لب شیرین کرامتست و عنایت

حدیث عشق زپروانه پرس وصدق از او جو

که سوخت جانش و از سوختن نکرد شکایت

بغیر شمع که میسوخت شب بحالت زارم

کسی بشام فراق توام نکرد حمایت

بدیده رشگ برد دل برای دیدن رویت

ببین که بخل چه قدر است و رشگ تا به چه غایت

بجز نسیم سحر کو شمیم زلف تو آورد

کسی بزخمی ناسور دل نکرد رعایت

فراق نامه آشفته گر بکوه بخوانی

بسنگ خاره کند آه درمند سرایت