گنجور

 
شیخ بهایی

نامه‌ای که یعقوب‌(ع) به یوسف (که بر پیامبر ما و وی دورد بادا) هنگامی که وی برادر کوچکش را به اتهام سرقت بگرفته بود بنوشته است، به‌نقل از کشاف: از یعقوب اسرائیل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله به عزیز مصر؛ اما بعد ما خاندانی هستیم که بلایا بر ما گماشته شده، نیایَم را دست و پای بستند و در آتش افکندند تا بسوزد.

اما خداوند وی‌را از آتش برهانید و آتش بر او سرد و سلامت ساخت. کارد از پشت بر گردن پدرم نیز نهاده شد تا کشته شود و خداوند فدیه‌اش داد.

و مرا نیز پسری بود که از فرزندانم بیشترش دوست می‌داشتم. برادرانش به صحرا بردند و پیراهن خونینش بهر من آوردند و گفتند که وی را گرگ در ربوده.

و این شد که چشمانم از فرط گریه بر او کور شد. و مرا پسری دیگر از مادر همان فرزند بود که تسلای دلم به حساب همی‌آمد.

ایشان او را نیز به همراه بردند و سپس بازگشتند و گفتند: به سرقت دست‌زده و تو زندانی‌اش کرده‌ای. ما خاندانی هستیم که به دزدی دست نمی‌زنیم و دزد به‌دنیا نمی‌آییم. حال اگر فرزند من به من باز دهی که بازداده‌ای و اگر نکنی، ترا نفرینی کنم که تا هفت پشتت را دربرگیرد. والسلام.

در کشاف آمده‌است که: زمانی که یوسف نامه بخواند، خویشتن‌داری نتوانست و بگریست و در پاسخ نوشت: بردباری کن چنان که کردند تا چنان که پیروز گشتند، پیروز شوی.

هرگز خداوند چیزی نیکوتر از خرد و ادب به مرد نداده است، زیبایی‌هایی که اگر مرد از دستشان دهد، زیباترین چیز زندگانی را از دست داده.

امیر مومنان (ع) مردی را شنید که پیرامن چیزی که به‌وی مربوط نمی‌شد، سخن می‌گفت: فرمود: ای فلان، بدین‌گونه به فرشتگانی که برنامه اعمالت همی‌نویسند، املا همی‌کنی؟

افلاطون راست: اگر خواهی زندگی‌ات گوارا باد، از این که مردم بجای آن‌که گویند «خردمند است» بگویند «دیوانه است» خشنود باش.

ابوالفتح محمد شهرستانی مؤلف کتاب «الملل و النحل» به شهرستان (به‌فتح شین) منسوب است. یافعی در تاریخچهٔ شهرستان نوشته است: شهرستان نام سه جا است، اولی از شهرهای خراسان است بین نیشابور و خوارزم.

دومی روستایی از نواحی نیشابور است. و سوم شهری است که تا اصفهان یک میل فاصله دارد. و شهرستانی از اولی است. وی هنگام ذکر اختلاف پاره‌ای فرق در همان کتاب می‌سراید:

من آن میعادگاه‌ها را در‌نوردیده‌ام و چشم بر آن مظاهر همه گردانده‌ام .

و در تمامی دنیا جز کسانی‌که دست حیرت به چانه دارند یا انگشت ندامت بر دندان، ندیده‌ام. وی چنانکه یافعی می‌نویسد به‌سال پانصد و چهل و هفت وفات یافته است.

شهرستانی، در کتاب الملل و النحل پس از آن که هفت تن از فلاسفه - و در آخر آنها - افلاطون را به‌عنوان پایه‌های حکمت بر‌می‌شمارد، می‌نویسد: اما کسی که در آن روزگار بر آنها پیشی یافت و در عقیده مخالف ایشان بود، ارسطو‌ست، همانکه پیش‌کسوت نامی، معلم اول و حکیم مطلق نزد ایشان نام داشته است.

وی در اولین سال سلطنت اردشیر به‌دنیا آمد. و هنگامی که هفده ساله شد، پدر وی را به افلاطون سپرد. و نزد وی بیست و چند سال بماند.

وی را از آن رو «معلم اول» نام داده‌اند که واضع منطق است و آن دانش را از قوه به‌فعل درآورده. از این حیث ارزش کار وی مانند واضعان نحو و عروض است.

چه نسبت منطق به معانی چون نسبت نحو به سخن و عروض به شعر است. سپس می‌افزاید که کتاب‌های ارسطو در طبیعیات و الهیات و اخلاق معروف است و بر آنها شرح‌های بسیار نگاشته‌اند.

و ما برای شرح مذهب وی شرح تامس را که پیشگام متاخران و پیشوای حکیمانش ابوعلی سینا برگزیده است، گزیده‌ایم و آنچه که در مقالات وی در این‌گونه مسائل، بنا به نقل متاخران آمده است و ایشان با آنها مخالف نبوده‌اند و در آنها از وی تقلید کرده‌اند، حل ساخته‌ایم.

سپس خلاصهٔ نظریات و آرای وی را در مسائل طبیعی و الهی در سخنی طولانی ذکر کرده است و در آخر افزوده است که این نکته‌هایی بود که از مواضع مختلف گفتار ارسطو به‌ویژه از شرح تامس برگزیده‌ایم.

شیخ‌الرئیس بوعلی سینا را نیز به ارسطو تعصبی است و نظریات وی را تایید می‌کند و از حکما جز او را معتقد نیست.

در تفسیر قاضی و دیگر تفاسیر آمده‌است که اولین کسی که در هیات و نجوم و حساب سخن گفت ادریس بود که بر پیامبر ما و وی درود بادا.

در الملل و النحل نیز در ذکر صابئین آمده است که: هرمس همان ادریس (ع) است و در اوایل شرح حکمه الاشراق مذکور افتاده است که: هرمس همان ادریس (ع) است و نویسنده به‌صراحت می گوید که وی از استادان ارسطوست.

حارث همدانی از امیر مومنان (ع) روایت کرده است که گفت: پیامبر، درود خدا بر او باد، مرا گفت: ای علی! هر بنده‌ای را ظاهری است و باطنی؛ کسی که باطن خویش را آراست، خداوند ظاهرش را خواهد آراست، و کسی که باطن خویش تباه کرد، خداوند ظاهرش را تباه خواهد کرد.

نیز هر کس را آوازه‌ای در آسمان است؛ حال اگر آوازهٔ خویش در آسمان نیک ساخت، خداوند همان را در زمین به‌وی خواهد داد، و اگر آوازهٔ خویش در آسمان ناستوده ساخت، نیز خداوند همان را در زمین نصیبش خواهد کرد.

ابوبکر راشد، محمد طوسی را به خواب دید که وی را می‌گوید: به ابوسعید صفار مودب از من بگو:

ما بر آن بودیم که هرگز اشتیاق دیگرگون نکنیم. ما دیگرگون نکردیم اما به‌جان خودتان شما چنین کردید.

ابوبکر می‌نویسد، از خواب برخاستم، به دیدار ابوسعید رفتم و آنچه دیده بودم، وی را گفتم. گفت: هر جمعه به زیارتش همی‌رفتم، اما این جمعه نرفته‌ام.

مناقب فاطمه (ع): حکایت کرد ما را ابوالولید، گفت: حکایت‌مان کرد ابن عیینه از عمروبن دینار از ابن ابی ملیکه از مسوربن مخرمه که پیامبر (ص) فرمود: «فاطمه پارهٔ تن من است، کسی که وی را به‌خشم آورد، مرا به‌خشم آورده است.»

- فرض خمس: حکایت کرد ما را عبدالعزیزبن عبدالله، گفت: حکایتمان کرد ابراهیم بن سعد از صالح از ابن شهاب که گفت: عمروه بن زبیر مرا آگاهی داد که عایشه ام‌المؤمنین گفت که فاطمه (ع) پس از وفات رسول خدا (ص) از ابوبکر درخواست که سهم او را از آنچه پیامبر از «فی » باقی نهاده است، دهد.

ابوبکر گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ما پیغمبران میراث نمی‌نهیم، آنچه از ما ماند، صدقه است. فاطمه دختر پیامبر خدا (ص) خشمناک شد و از ابوبکر دور شد و تا زمان وفات - شش ماه پس از وفات رسول خدا (ص) - از او دوری کرد.

نیز عایشه گفت: فاطمه از ابوبکر سهم خویش را از خیبر و فدک و صدقهٔ مدینه که پیامبر بازنهاده بود، می‌خواست. اما ابوبکر امتناع کرد و گفت: من در عمل کردن بدان‌چه رسول خدا (ص) بدان عمل می‌کرده است، درنگ نمی‌کنم.

چرا که می‌ترسم در غیر‌آن‌صورت از راه راست میل کنم. اما صدقهٔ وی در مدینه را عمر به علی و عباس بازگرداند و هم او نیز از رد خیبر و فدک ابا کرد و گفت: آن‌دو صدقهٔ رسول خداست.

در احیاء، در کتاب حج از پیامبر (ص) نقل شده است که فرمود: در هیچ روزی شیطان کوچک‌تر، حقیر‌تر، خشمناک‌تر و رانده‌شده‌تر از روز عرفه نیست.

گویند گناهانی است که تنها ایستادن در موقف عرفه آنها را باعث بخشایش است. این حدیث هم با اسناد جعفر بن محمد(ص) نقل گشته است.

نیز در حدیثی مستند از خاندان پیامبر نقل است که: گناهکارترین مردمان کسی است که در عرفه بایستد و پندارد که خداوند متعال وی را نخواهد بخشید.

در احیاء است که حجاج هنگام مرگ می‌گفت: خداوندا بر من ببخشای، هر چند که گویند تو بر من نخواهی بخشود. عمر بن عبدالعزیز از این که وی این چنین کلامی گفته بود، شگفت‌زده و در غبطه بود.

نیز حسن بصری را حکایت گفتار حجاج کردند. گفت: چنین گفته است؟ گفتند: بلی، گفت: کاش گفته باشد.

حکیمی گفت: مرگ چون تیری است که به‌سوی تو رهایش کرده باشند و عمر تو به‌اندازهٔ مسیر آن تیر است.

در الملل و النحل، در ذکر حکمای هند، اصحاب اندیشه و دانشمندان فلک و نجوم:

در هند، طریقه‌ای است که با روش منجمان روم و ایران متفاوت است. بدین گونه که هندیان غالب احکام را با تکیه به حرکات ثوابت استنتاج می‌کنند نه سیارات.

همچنین احکام را به خصائص ستارگان مربوط می‌دارند نه طبایع آنها. مثلا زحل را سعد اکبر می‌دانند چرا که جرمش عظیم است و جایگاهش رفیع و می‌پندارند که همین ستاره است که سعادتی خالی از نحوست، اعطا همی‌کند.

در حالی که رومیان و ایرانیان بر مبنای طبایع حکم می‌کنند. طب هند نیز چنین است، یعنی ایشان خواص داروها را مورد التفات قرار می‌دهند نه طبایع آنها را.

اصحاب اندیشه‌شان نیز امر اندیشه را بس عظیم می‌دارند و برآن اند که اندیشه بین محسوس و معقول قرار دارد و صورت‌های محسوسات و حقایق معقول نیز بدان باز می‌گردد.

و بدین سبب نیز سخت کوشش همی‌کنند که وهم و فکر را با ریاضت‌های بلیغ و کوشش‌هایی در حد اجتهاد از توجه به محسوسات بازدارند.

تا زمانی که اندیشه از این دنیا مجرد شد، آن دنیا بر وی تجلی کند. در این صورت بسا شود که از احوال غیبی خبر دهد و یا بر نگاهداشتن باران قادر شود و یا بر زنده‌ای فرو افتد و وی‌را به هلاک رساند.

هیچ یک از این ها مستبعد نیست. چرا که وهم را تاثیری شگفت‌آور در دگرگونی اجسام و نفوس هست. آیا احتلام مثلا نوعی تصرف وهم در جسم نیست؟ آیا چشم زدن تصرف وهم در شخص نیست؟

و آیا چنین نیست که شخصی که بر دیواری مرتفع راه می‌رود و یکباره فرو می‌افتد، فاصله گامش در بالای دیوار با گام بعدش بر زمین همانند فاصله گام‌هایش در زمین مسطح نیست؟

بی‌تردید، قوهٔ پندار اگر مجرد شود، به کارهای عجیب قادر خواهد بود. و از این روست که پاره ای از هندوان روزهای پی‌در پی چشم به‌هم می‌نهند تا اندیشه و پندارشان به محسوسات نپردازد.

حال اگر پندار مجردی، به پندار مجرد دیگر برخورد، در کار با یکدیگر اعانت کنند، به‌ویژه اگر متفق باشند. به‌همین سبب است که هرگاه امری بر آنها عارض می‌شود، چهل تن هندوی پاک‌نیت که در آن امر متفق باشند، همی‌نشینند و عزم می‌کنند که آن مهم حل شود و بلا از ایشان بگرداند.

از آنان گروهی را «بکرتیسیه » نامند که سنت‌شان این است که موی سر و ریش تراشند و بدن را جز شرمگاه عریان کنند و بدنشان را از میان تا سینه با ابزار آهنین محکم بربندند مبادا که دل به‌واسطهٔ زیادتی دانش و شدت پندار و غلبهٔ اندیشه بشکافد.

شاید اینان در آهن خاصیتی یافته‌اند که با خواص پندار مناسب است و گرنه چگونه آهن مانع شکافتن دل شود و یا چگونه زیادتی دانش باعث شکافتن آن؟

در تاریخ یافعی آمده است که: علمای بغداد بر قتل حسین بن منصور حلاج اجماع کردند و فتوا بنوشتند. وی اما همی‌گفت که خدا را، از ریختن خون من بپرهیزید که حرام است.

و در تمام مدتی که ایشان فتواهایشان را ثبت می‌کرد، پیوسته همین می‌گفت. وی را سرانجام به زندان بردند. و مقتدر فرمان داد وی را به رییس شهربانان تسلیم کنند تا هزار تازیانه‌اش زند تا بمیرد. و اگر نمیرد هزار تازیانهٔ دیگر زند و سپس گردنش زنند.

وزیر وی را به رئیس شهربانان تسلیم کرد و گفت: اگر نمرد، دست و پایش قطع کن، سرش برکن، کالبدش بسوز و از نیرنگش بپرهیز.

نگهبانی وی‌را برگرفت و در حالی که زنجیر دست و پایش بر زمین کشیده می‌شد، به دروازهٔ باب الطاق برد. خلقی عظیم گرد آمدند.

وی‌را هزار تازیانه زد، آهی نکرد. آنگاه دست و پایش ببرید و سربرکند و کالبدش بسوزاند و سرش را بر پل بغداد آویخت. و این هم به‌سال سیصد و نه بود.

حکیمی فرزند را نصیحت گفت که: بگذار خرد تو پایین‌تر از دینت بود و گفتارت کمتر از کردارت و جامه‌ات کم‌بهاتر از آن حد که توانی پوشید.

در حدیث آمده است که: اگر دنیا به کسی رو کند، محاسن دیگران را نیز بر او درپوشد، و اگر روی از او بگرداند، محاسن وی را نیز سلب کند.

دانش طلسم‌، دانشی است که بدان چگونگی آمیختن نیروهای عالی فعال با نیروهای دانی منفعل برای ایجاد حوادث شگفت‌آور در عالم کون و فساد دانسته می‌آید.

در معنی واژهٔ طلسم نیز اختلاف است که سه قول از همه مشهورتر است: اول این که طل به‌معنی اثر است و با بخش انتهائی به‌معنی اثر اسم است. دو دیگر آن که واژهٔ طلسم یونانی است به‌معنی گره‌ای که گشوده نیاید.

سوم این که این واژه کنایه‌ای از مغلوب و مورد تسلط است. به‌هر حال دانش طلسم از دانش جادو آسان‌تر به‌دست آید. سکاکی را در این فن، کتابی ارزنده و خطیر است.

حکایت شد که حلاج، به بغداد، می‌رفت و فریاد همی‌کشید: «ای مسلمانان مرا از پروردگار به‌فریاد رسید، مبادا مرا با نفسم رها کند و به‌نفس خوگیرم و یا مرا از نفس خویش بازستاند که طاقتش نمی‌دارم» گویند: همین سخن از اسباب قتل او شد.

از کتاب محاسن: وقتی به مدائن حریفی افتاد. سلمان قرآن و شمشیر خویش بگرفت و از خانه به‌در شد و گفت: سبکباران چنین نجات یابند.

بر خاک من رسید پس از مرگ و هر گیاه

کآن‌را نه بوی او بود از بیخ بر کنید

یحیی بن خالد، از زندان هارون الرشید، او را نوشت:

هر روزی که تواش به شادمانی گذرانده‌ای، منش به‌زندان همراه غم بگذرانده‌ام.

اما نه شادمانی را دوامی است نه غم را، هیچکس، پیوسته شادمان یا اندوهگین نمانده است.

ابن عباس گفت: کسی که خداوند، سه روز دنیا را بر او در بندد و وی از او خشنود بود، در بهشت بود.

مال را از آن رو مال گفته‌اند که آدمی از طاعت خداوندی سوی آن میل کند.

آن‌کس که آن کند که خواهد، آن بیند که نخواهد. نیز گفته‌اند: آنکس که آن کند که خواهد، آن بیند که خوش ندارد.

ز وصل شاد نی‌ام و ز جفا ملال ندارم

چنان ربودهٔ عشقم که هیچ حال ندارم

گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی

بهائی از تو بدین نحو صرف عمر بدیع است

منصور خلیفه عباسی، به ابو عبدالله جعفرالصادق نوشت: چرا چون دیگران به‌نزد ما نیایی؟

پاسخ نوشت: از آن رو که ما را از دنیاوی چیزی نیست که بر آن از تو بیمناک باشیم و ترا از عقبائی چیزی نیست که بدان امید نزد تو آئیم. نیز ترا نعمتی نیست که تهنیت گوییم و مصیبتی نیست که تسلیت گوییم.

منصور در پاسخ نوشت: ما را مصاحبت کن تا پندمان دهی.نوشت: کسی که دنیا را خواهد، تو را پند نگوید. و کسی که آخرت را جوید با تو مصاحبت نکند.

از عبدالله بن معتز: وعده‌های دنیا به خلف وعده و بقایش به فنا انجامد. بسا کسان که به‌خواب طلب دنیا فرو بودند و دنیا بیدارشان ساخت.

و بسا کسان که وی را امین دانستند، خیانت‌شان ورزید تا سرانجام آخرین نفس برکشیدند و بر گور خفتند و از آرزوها چشم فرو بستند.

از سخن بزرگان: اگر عمر خویش درگرد آوردن بگذرانی، کی به‌خوردن خواهی پرداخت؟

در یکی از کتب تاریخی مورد اعتماد آمده است که: مأمون در مجلس شمع بیفروخته بود و با عبدالله بن طاهر و یحیی اکتم بنشسته بودند.

مأمون به ساقی اشارتی کرد که یحیی را مست کند. ساقی اما وی را چندان نوشاند که دامن از دست بداد. در مجلس تلی گل بود.

بازش بساختند و در آن چون گوری ساختند و یحیی را در آن نهادند و در گل دفنش کردند. سپس مأمون این شعر بسرود و فرمود که کنیزکان بر بالای سر وی به‌آوازش خوانند:

«آوازش دادم، چون مرده‌ای بی‌حرکت، در کفنی از گل، پاسخم نداد.

گفتمش برخیز! گفت: پایم یاری نکند، گفتمش: جامی بستان!

گفت: دستم طاقت نیارد.»

کنیزکان آنقدر این آواز بخواندند که یحیی به‌خود آمد و از همان جایگاه چنین خواند:

ای سرور من و دیگر مردمان، آن کس که شرابم داد جفایم کرد.

لحظه‌ای از ساقی غافل ماندم، چنین عقل و دین از من بستد.

چنان که بدن را طاقت برخاستن نمانده و دهان را توان پاسخ گفتن نماندی.

اکنون خویش قضاوت کن. من مردی‌ام که باده می‌کشدم و آواز عود زنده‌ام می‌دارد.

روی تو گل تازه و خط سبزهٔ نوخیز

نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز

شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خون‌ریز

این بود مرا فایده از دیدن تبریز

ای دل تو در این ورطه مزن لاف صبوری

وی عقل تو هم بر سر این واقعه بگریز

فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان

افسوس کنان لب به تبسم شکرآمیز

از راه وفا بر سر بالین من آمد

وز روی کرم گفت که ای دلشده برخیز

از دیده خونبار نثار قدم او

کردم گهر اشک من مفلس بی چیز

چون رفت دل گمشده ام، گفت بهائی!

خوش باش که من رفتم و جان گفت که من نیز

دگر از درد تنهائی بجانم، یار می باید

دگر تلخ است کامم شربت دیدار می یابد

زجام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح

نصیحت گوش کردن را دل هشیار می باید

مرا امید بهبودی نمانده ای خوش آن روزی

که میگفتم علاج این دل بیمار می باید

بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را

نمی بایست زنجیری ولی این بار می باید

ادیبی، از وزیری شتری درخواست. وزیر، وی را شتری بس لاغر فرستاد.

ادیب برایش نوشت:

شتر را آوردند. آن را چنان پیر دیدم که گوئی از نتیجه قوم عاد است قرن ها بر وی بگذشته و عصرها متعاقب گشته. گمان دارم یکی از دو شتری باشد که خداوندشان به سفینه ی نوح بنشاند و بوسیله ی آن دو نسلشان را محفوظ بداشت.

چنان نزار و تکیده و لاغر است که خود از طول زندگانیش به شگفت می آید و از سستی اش در حرکت. چرا که گوئی استخوانی است به پوست روپوشیده و پشمی است چون نمد بهم مالیده.

چنان است که اگرش بنزد درنده ای اندازند، از او بگریزد و اگرش بنزد گرگی برند، ویرا نخورد و ناخوش داند. چه مدتهاست که چشمش دشت و چراگاه ندیده و علف را جز به خواب و جو را به رویا نخورده.

و تو مخیرم داشته ای که آن را بهر خود نگاه دارم تا ثروت روزگارم بود. یا ذبح کنم و وفور نعمتم شود. از آن جا که میدانی دلم همیخواهد که در تکثیر و تولید کوشم، خواستم باقیش گذارم.

اما راستی را که نه در باقی گذاردنش تمتعی یافتم نه در ذبحش سببی. زیرا نه ماده است که آبستن شود و نه جوان است که بکار آمیختن با مادینگان آید.

نه سالم است که بچرایش سردهم و نه سالم است که ماندن تواند. این شد که خواستم به پیشنهاد دوم تو عمل کنم و بخود گفتم: ذبحش کنم و آن را روزی عیال و گوشت قورمه ای چون از گوشت غزال کنم. اما آن گاه که آتش برافروختم و کارد تیز کردم و قصاب آستین بالا زد، شتر مرا مخاطب ساخت و چنین خواند:

دوباره بنگر، اگر ورم جسم مرا پرگوشتی پنداشته ای.

و گفت: ترا از ذبح من چه سود بویژه که از من جز نیم نفسی باقی نمانده و چشمانی که مردمکش یکجا مانده. من گوشتی ندارم که شایسته ی خوردن باشم. چرا که روزگار گوشتم را خورده است.

و پوستی ندارم که بکار دباغ آید زیرا زمانه پوستم بارها بردریده. پشم من نیز بکار پشم ریسی نیاید زیرا حوادث کرکم نیز ریخته است . . .

من او را در گفتار خویش صادق و در مشورتش ناصح یافتم و ندانستم که کدامین امر بیشترم بشگفت باید آورد، این که زمانه چگونه تا کنون وی را بقا داده است یا اینکه آن حیوان چگونه تا کنون بر این همه زمان و بلاطاقت آورده یا این که چگونه با کم بهائی آن را شایسته ی دوستی داشته ای بویژه که گوئی آن شتر، از گوری برخاسته یا شتری است که هنگان نفخ صور دوباره زنده گردیده.