گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

نام آن جناب شیخ نورالدین حمزه. پدرش عبدالملک بیهقی الطوسی است. مدتی با سربداران اسفراین در نظم مملکت کوشید و اما چشم از زخارف دنیوی پوشید. جناب شیخ، عارفی است کامل و شیخی است واصل، فاضلی است مجرد و کاملی است موحد. ارادت به شیخ محیی الدین طوسی داده. قدم در وادی سلوک نهاده. فیض صحبت شاه نعمت اللّه کرمانی را دریافت و خرقه از دست او پوشید و در بین سیاحت به صحبت بسیاری از اکابر رسید. دو نوبت به مکه مشرف گردید. شداید سفر بر نفس خود گماشت و به جانب هند لوای سفر افراشت. سلطان احمد گلبرگه یک لک روپیه که صد هزار درهم باشد به او داد که سلطان را تعظیم کند، قبول ننمود. به ایران مراجعت فرمود. مدت سی سال در، بر رخِ بیگانگان بست و بر سجادهٔ طاعت نشست. هشتاد و دو سال عمر کرد. تصانیف دارد رسالهٔ جواهر الاسرار و سعی الصفا و طغرای همایون و عجایب الغرایب از آن جناب است. مزار وی در اسفراین واقع است. غرض، از اشعار آن جناب این ابیات نوشته شد. مِنْقصایده:

چنانکه هست فلک را دوازده تمثال

که آفتاب بر آن دور می‌کند مه و سال

بر آسمان ولایت دوازده برج‌اند

چو آفتاب نبوت همه به اوج کمال

شهان بی سپه و خسروان بی شمشیر

ملوک بی حشم و اغنیای بی اموال

ازین دوازده برج دوازده خورشید

علی است مهر سپهر کمال و مطلع آل

علی است آنکه به کنه حقیقتش نرسد

به غیر ذات خداوند ایزد متعال

حدیث معرفت او به مردم نااهل

همان حکایت آب است و قصهٔ غربال

٭٭٭

منت خدای را که مطیع پیمبرم

فرمانبر قضای خداوند اکبرم

توحید، بحر و این تن من همچو کشتی است

جان ناخدای کشتی و عقل است لنگرم

تا از سواد وجه شدم سرخ روی فقر

روشن شده است معنی گوگرد احمرم

معنی حل طلق حلول قناعت است

ایننکته یاد گیر که من کیمیاگرم

دنیا چو جیفه، طالب آن سگ شمرده‌اند

لیکن من این گروه به سگ نیز نشمرم

از آفتاب همت من مهر ذره نیست

گر ذره‌ای بدانمش از ذره کمترم

از خسروان روی زمین ننگ آیدم

تا من گدای حضرت ساقی کوثرم

مِنْغزلیاته

اگرچه دولت وصلت به چون منی نرسد

در این امید بمیرم که خوش تمنایی است

٭٭٭

دلی که آه کشد در ره تو از خامی است که هرکه سوخت ازو دود برنمی‌آید.

٭٭٭

شدیم پیر به عصیان و چشم آن داریم

که جرم ما به جوانان پارسا بخشند

٭٭٭

کشتگان خویش را در پیش مردم جلوه ده

تا شهیدان ترا آیین ماتم برفتد

٭٭٭

چو مستولی شود درد جدایی، تن به مردن ده

دوای این مرض را هیچکس جز من نمی‌داند

ز هول روز جزا آذری چه می‌ترسی

تو کیستی که در آن روز در شمارآیی

قطعه

ز حکمت بیاموزمت نکته‌ای

که در هر دو عالم شوی سرفراز

لباس طریقت چو در بر کنی

به ذلت مرنج و به عزت مناز

به عشق آر رو تا که شاهی کنی

که محمود گردید عبد ایاز

رباعی

من گریهٔ آتشین نمی‌دانستم

من سوز دل حزین نمی‌دانستم

نه نام به من گذاشت عشقت نه نشان

من عشق ترا چنین نمی‌دانستم