گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خلق مشتاق و ندیده رخ همچون قمرت

نه مباح است در این ماه من سفرت

ناقه رهوارو تو لیلی صفت اندر محمل

دل من چو سگ لیلی زقفای اثرت

تا میان تنگ نه بستی پی خون ریختنم

نشد آگه دل سرگشته زسر کمرت

معنی منظر تو بی بصران کی دانند

نشناسد بحقیقت مگر اهل نظرت

گر متاع دو جهان سربسر آرند بها

نفروشم برضا یکسر موئی زسرت

گرنه آتشکده شد سینه ات آشفته چرا

برق سان شعله فرومیچکد از شعر ترت

تو همه شب می گلگون کشی از ساغر غیر

چه غم ار خون بخورد عاشق خونین جگرت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

ای فرشته صفتی کز سر تعظیم و جلال

زیر ران شدست ابلق شام و سحرت

معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت

از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت؟

بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد

[...]

سعدی

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

[...]

سیف فرغانی

ای که شاهان جهانند گدایان درت

پادشاهست گدایی که بیابد نظرت

چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در

همچو درویش بیایم بگدایی بدرت

ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده

[...]

جیحون یزدی

رخشد از چهره همی جلوه شمس و قمرت

مگر از مهر بود ما در و از مه پدرت

پدر و مادرت از ماه و زمهر است مگر

که برخساره بود جلوه شمس و قمرت

تو بدین طره و رخسار بهر جا گذری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه