گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

یارب این پیکر مطبوع چه نفس عجبست

کافت ملک عجم فتنه خیل عربست

زهر کز دست تو ریزد بایاغم شکر است

تیر کز شست تو آید بمذاقم رطبست

دلم ار خواهش وصل از تو کند رنجه مباش

کار دیوانه تو دانی که برون از ادبست

دوش آن لعل می آلود مرا سرخوش داشت

شیخ پنداشت که مستیم زماء العنبست

در شب هجر خدا را بلبم نه لب لعل

تا ببینند مرا خلق که جانم بلبست

بجز آن خال سیه کز رخ تو گشته عیان

هیچ هند و نشنیدم که زماهش نسبست

بسر زلف تو تابست دل آشفته زجان

روز خوش هیچ نبیند که گرفتار شبست