گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای خاطر مشتاقان مشتاق به پیغامت

گر نیست دعا باری شادیم بدشنامت

چون کنج قفس بشکست اندر نظرش گلشن

مرغی که نشیمن کرد اندر شکن دامت

از تلخی کام من آیا چه خبر داری

ای تنک شکر در تنک از چاشنی کامت

ایشیخ به بتخانه ترسا بچه ای دارم

کز چهره زند آتش بر خرمن اسلامت

در کوت نمی آیم تا پی نبرد اغیار

تا می نشناسندت هرگز نبرم نامت

تا عشق نسوزاند این پرده پندارت

بر فتوی پیر عقل خوانند همه خامت

تا عقل بسر داری معشوق رمد از تو

مجنون شو اگر باید وحشی صفتان رامت

صبحم رخ نیکویت شام خم گیسویت

زان صبح شبم تیره روزم سیه از شامت

از کوثر و تسنیمش آشفته چه حظ باشد

همچون خضر ار نوشد ته جرعه ای از جامت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode