گنجور

 
سیف فرغانی

ای که شاهان جهانند گدایان درت

پادشاهست گدایی که بیابد نظرت

چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در

همچو درویش بیایم بگدایی بدرت

ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده

چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت

بحیات ابدی زنده شود گر روزی

بسر کشته هجران خود افتد گذرت

حسن حورست ترا لطف پری و کرده

دست تقدیر مقید بلباس قدرت

صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست

دل برابر نکند با سر مویی ز سرت

جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس

که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت

ای چو دینار درست از دل اشکسته ما

همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت

میوه روح منی باغ بهر کس مسپار

ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت

روی بنمای و مپندار که من چون سعدی

«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »

سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است

گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت