گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گر جهانم یار باشد کیست باری چون تو دوست

ور دو عالم دوست گیرم در نیابم چون تو دوست

پیش آه آتشینم هفت دوزخ شعله‌ای‌ست

دجله و سیحون و جیحون پیش چشمم آب جوست

جان بود چون کاه مهر روی جانان کهرباست

دل همان طفلی که با عشق تو او را طبع و خوست

دیگری باید که گوید وصف چوگان تو را

از دل عاشق چه می‌پرسی که سرگردان چو گوست

تا که پا تا سر شوم جانان ز جان کردم وداع

تا سراسر لب شوم از تن برون کردیم پوست

خطه چین است روی تو مگر کز چشم و زلف

توده‌اش عنبرفشان و آهوانش مشک‌بوست

لاف از بالا و رخسار تو زد کاینک به باغ

گل به خاری مبتلا و سرو پا در گل فروست

عشق چون ورزیدی آشفته نمانی پارسا

زاهدی و عاشقی چون صحبت سنگ و سبوست

بر در میخانه توحید گشتم جبهه‌سا

زانکه می عشق و علی مرتضی ساقی اوست

خاک هر کویی همی‌بیزم که دل گم کرده‌ام

هرکه او گم کرده‌ای دارد یقین در جستجوست