گنجور

 
ناصر بخارایی

پیش آن سرو روان آب رخ من آب جوست

آب خورد سرو ما گویی مگر از آب روست

قاصد خونست ما را آنکه می‌گوئیم یار

دشمن جانست ما را آنکه می‌داریم دوست

از ضعیفی تار موئی شد وجودم، این عجب

کز وجود من میانش کمتر از یک تار موست

میکشد دل سوی خویش و جان خود میخواندش

سالها شد تا میان جان و تن این گفتگوست

گل از آن مشهور آفاق است در تردامنی

کو شده قانع ز رخسار بتم با رنگ و بوست

میکنم هر سو طلبکاری و مطلوبم دل است

می‌شوم هر چیز را قاصد ولی مقصود اوست

ناصر اندر آب دیده نقش رویش دیده بود

روز و شب گریان مگر آن نقش را در جستجوست