گنجور

 
کمال خجندی

حلقه بر در میزند هر دم خیال روی دوست

گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست

صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به خواب

زان زمان دست خیالم تا به اکنون مشگ بوست

دل که چون گویست در میدان عشق آشفته حال

گر به چوگان نسبت زلفش کند بیهوده گوست

سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا

بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سبوست

لاف یکرنگی مزن با دوست هر ساعت کمال

تا چو گل بیرون نیائی خرم و خندان ز پوست