گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آن فتنه زانجمن چو برخاست

شد قامت او قیامتی راست

شنعت نزند بعشق بازان

هر کس که زرمز عشق داناست

بالای تو گر بلاست شاید

هر فتنه و هر بلا زبالاست

بر خواسته ی زبزم و اما

نقش تو گمان مبر که برخاست

از غارت دل نمیشوی سیر

ای ترک مگر که خوان یغماست

از چیست زه کمانت ای عشق

کش چوبه تیر نخل خرماست

تو کسوت زشت خود بیفکن

کان نقش ازل تمام زیباست

آئینه صاف زنگ بگرفت

از رنگ تعلقی که بر ماست

آشفته سگ در علی شد

این مرتبت از خدای میخواست

از خاک در تو سر نپیچم

زیرا که پناه آدم اینجاست

 
 
 
جدول انگلیسی
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه