گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آن فتنه زانجمن چو برخاست

شد قامت او قیامتی راست

شنعت نزند بعشق بازان

هر کس که زرمز عشق داناست

بالای تو گر بلاست شاید

هر فتنه و هر بلا زبالاست

بر خواسته ی زبزم و اما

نقش تو گمان مبر که برخاست

از غارت دل نمیشوی سیر

ای ترک مگر که خوان یغماست

از چیست زه کمانت ای عشق

کش چوبه تیر نخل خرماست

تو کسوت زشت خود بیفکن

کان نقش ازل تمام زیباست

آئینه صاف زنگ بگرفت

از رنگ تعلقی که بر ماست

آشفته سگ در علی شد

این مرتبت از خدای میخواست

از خاک در تو سر نپیچم

زیرا که پناه آدم اینجاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode