آن فتنه زانجمن چو برخاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که جمال دلبر آمد
والله که میان خانه صحراست
وانجا که مراد دل برآمد
[...]
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
[...]
زین چار خلیفه مُلک شد راست
خانه به چهار حد مهیاست
این خاک ز لطف نور برخاست
وانگاه روان شد از چپ و راست
شد جانوری که آشیانش
برتر ز ضمیر و وهم داناست
هر لحظه ز فیض و فضل آن نور
[...]
شوری ز شرابخانه برخاست
برخاست غریوی از چپ و راست
تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟
کز هر طرفی هزار غوغاست
تا جام لبش کدام می داد؟
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.