گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

جز عشق کسی را بدرون سلطنتی نیست

مغشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست

جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق

کو را بجز از بام فلک منزلتی نیست

ذات همه کس را بصفت می نشناسد

زان ذات چگویم که برنگ صفتی نیست

هان جهد کن و کسوت جان گیر زجانان

کاین جامه جسمت بجز از عاریتی نیست

اغیار هم از خوان عطایش برد انعام

با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست

کی معرفت شاهد معنی کند ادراک

آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست

خاصیت درمان دهدت درد محبت

خوش باش باین داغ که بیخاصیتی نیست

سلطان زپی مصلحت ملک کند خون

درویش بود آن که پی مصلحتی نیست

بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد

جز کشته عشقت که بجز تودیتی نیست

عشق تو مرا تربیت از حب علی داد

آشفته به از این بجهان تربیتی نیست